#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_141


تو حال وهواي خودم بودم که صداي نخراشيدش بلند شد:‏

واس چي خلوتمو بهم زدي؟

اوف خداجون واش تاراي صوتيشويکم ظريف تر افريده بودي اخه هربار فک ميکنم پدربزرگ مرحومش داره باهام حرف ميزنه ‏



‏:اوه خلوت چيه باو افسرده ميشي تازه من تنها يه ساعت يه گوشه بشينما هلاک ميشم توکه ديگه سني هم ازت گذشته



هميشه اينقدر خوش صحبتي؟

واه مگه بده ادم باس زبونش کارکنه وگرنه به چه درد ميخوره؟

يهو چشماشوباز کرد و تو تاريکي دوتا گوي سرخ عين اتيش بهم زل زد اب دهنمو قورت دادمو گفتم:‏

ولي من خيلي باادبما اومدم اينجا باهات اختلاط کنم



اونوقت چرا فک کردي من جوابتوميدم؟

چون من خودمو ثابت کردم بانو لوکا تو کل تن و مغز منو گشتي و خونمو امتحان کردي حتما باس فهميده باشي من علاوه بر دختر مريلينا بودن تکه ي اصلي روحشم



درسته فهميدم .‏

خب پس باهم دوستيم.‏



لابد منتظري اون سنگو بهت بدم؟؟

اونو اگه بدي ممنون ميشم واقعا اما الان نميخوامش واس چيز ديگه رسيدم خدمتت


romangram.com | @romangram_com