#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_137


استين لباسمو جر دادمو دستمو گرفتم جلوي پوزه ي بانو اژدک و گفتم:‏

مهم نيس بميرم يا نه مهم اينه که ثابت ميشه من قدرتمند ترين و تکه ي لصلي روح مريلينا هستم...‏



چشماموبستم و درد تو تمام وجودم نشست.‏

دندونامو روي هم فشار دادم تا جيغ نکشم

اون اژدهاي مير خرفت با چنگالاش چهارتا خراش روي دستم از بازو تا مچ کشيد که باعث شد

روحم به پرواز در بياد از درد. بعدشم دستمو تا ته کرد توي دهنشو

با اون دندوناي زرد و بوگندشو کرد توي گوشتم

هر زخم يه دندون و من واقعا در حال مرگم به اين کار ميگن پل خوني ‏

اون ميتونه وجود منو بگرده که ايا دروغي ميگم يا نه خون هيچ وقت دروغ نميگه ‏

و اژدها هيچ وقت اشتباه نميکنه ديدم که گاورون ميخواست کلشو بکنه هه اما نه واس خاطر وجود خودم واس خاطر اينکه سرزمينص بدون من به فنا نره.‏

درد دستم هر دقيقه داره بيشتر ميشه و اون لعنتي ميخواد کاري کنه که ذهنمم روش باز کنم پير خرفت

اروم صداش توي مغزم پيچيد:‏

اه دختر کوچولو مقاومت بسه ذهنتو باز کن تا زودتر دردت تموم شه.‏

اه خدايا اينم شانسه من دادم تله پاتيمم بايس بايه موجود پير فسيل باشه اگه شانس داشتم اسمم شانس علي بود والا بوخودا



يه نيم ساعتي گزشته و حس ميکنم ديگه هيچ تواني ندادم اون پيرکي هم هي مدام از طربق ذهن ميخوات که ديوار محافظمو بزارم کنار

ديگه خسته شدما اوف اروم دراي مغزمو روش باز کردم حس کردم که با کنجکاوي به تمام افکارم سرک ميکشه

وارد خاطراتم شد و يهو مکث کرد دستم از توي دهن بوگندش در اومد ‏


romangram.com | @romangram_com