#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_134
چشماش شبيه دوتا ياقوت سرخ بودن ناخوداگاه محوشون ميشدي
يه نگاه به پشت سرم کردمو ديدم همه ازم فاصله گرفتن و عين چوب خشک ايستادن
تنها رنو بود که بغل دستم ايستاده بود
پس وردم روش اثري نداشته که هنوز جلو چشمامه و راحت تکون ميخوره
فلس هاش هر کدوم يه رنگ بودن و عين رنگين کمون خيره کننده
تن صدامو بردم بالا و گفتم:
سلامممم اقاااااهه.
يهو حس کردم گوشم کر شد اژدها بايه صداي بلند وگوش خراش گفت:
سلام بانو ولي من يه دخترم.
چشام جهارتاشد نه بابا اين که صداش کپ مرداست ولي بدتر يهو شاخ رو سرم سبز شد اين چه جور صحبت کرد؟مگه همه ي اينها وحشي نيستن؟
بدون اينکه من حرفي بزنم يهوگفت:
ميدونم سوالاي زيادي تو ذهنته دختر اماااونا مهم نيستن اصل کاري اون شعري هست که خوندي
شعر!!!من کجا شعر خوندم خودم يادم نيست.
گلومو صاف کردمو گفتم:
اما من شعري نخوندم که.
چشماي قرمزشو ميخکوب کرد توچشام که باعث شد زرداب جمع بشه توي دهنمو گفت:
منو مسخره نکن تو يه الف بچه نميتوني منو مضحکه کني تنها بخاطر اون يه بيت شعر بود که الان زنده هستين وگرنه همتون تا الان پيش فرشته ها بودين حاااليه؟!!
جمله اخرو نعره کشيد که باعث شد همه گوشامونو دودستي بچسبيم يهو امپرم جسبيدو گفتم:
romangram.com | @romangram_com