#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_130
اوف دلم خنک شدا
تمام اتاق ها و راهروهارو گشتيم همه چيز انگاري که همون موقع ساخته شده باشه تميز وشيک
اما از جواهر هيچ خبري نبود کم کم رسيديم به طبقه هاي بالايي ومن دلشوره گرفتم
اژدها ها واقعا شوخي بردارنيستن درسته جنگل واون روح واقعا چيز خوفناکي بود اما اين تهشه ديگه
يکي دوتاهم نيستن که يه ايل هستن
همينجور توفکربودم که رسيديم به سالن اصلي مبهوت ايستادم بافشار دست الفينا دراز کشيدم روي زمين
يه ساان گرد فوق العاده بزرگ که دور تادورش دهليراي خيلي بزرگي داشت
باورم نميشد اما گوشه کنارسالن پراز مارمولکاي غول پيکري بودن که لم داده بودن
چشماشون نيمه باز بودترس برم داشت
حتپا اون دهليزا مال اون اژدهاهاي باادبي بوده که قبلا زنده بودن.
اروم خزيديم کنارسالن شانس اورديم چنتايي لاشه اون دورو برپلاس بودو وجود ما توي ذوق نميزد.
اروم خزيديمو خزيديم که يهووو رنو يه عطسه ي بلند زد
ومن سکته رو زدم قلبم ايستاد همه وايساديم اژدها ها سريع چشماشونوبازکردن و خيلي ترسناک مارونگاه کردن.
اوف نفهميدن
يهو جيغ رنو رفت توهوا من بي هيچ احتياطي عين فشنگ از سرجام پريدم
برادر بيچارم توي هوا تکون ميخوردو لاشه وسط دندوناي يه اژدهاي سبز رنگ معلق بود
شمشيرمو کشيدمو يه نعره از ته دل زدم
رنو اويزون بودو من ميدبدم که هران داره به مرگ نزديک تر ميشه...
romangram.com | @romangram_com