#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_128

دستمو گزاشتم روقفلو باچشمام تمرکز کردمو اروم گفتم:‏

بازشو.‏

قفل باتيکي باز شد نفسمو دادم بيرونو گفتم:‏

بفرمايين شانس اوردين دور وبرمون گشت ارشاد از نوع پرندش نبودا بپرين تو تا کسي نيومد.‏

به ترتيب همه رفتن تو وخودمم اخرين نفر وارد شدم.‏

همه جا تاريک بود و فقط از باريکه ي در يکم نور وارد ميشد به چشام اهتماد نکردم از ديدن منظره ي حلوي روم و چندبار پشت هم پلک زدم





‏....‏

نظر عشقا

باورم نميشه.!!!‏

بادست محکم ملکامو ماليدم اما باز هم هيچي هيچ تغييري نکرد

پشت در يه سالن خيلي بزرگ بود ‏

با چندين اب راه که هرکسي که ميديد فکر ميکرد همين الان اب توش رو قطع کردن.‏

اصلا بلورکردني نبودخمره ها وبشکه هاي بزرگ که بدون هيچ پوسيدگي کنارهم رديف قرار داشتن

تسمه هاي چرمي همه چيز نو بود واين اصلا باور کردني نبود اونم نکه چندين سال بلکه چندين قرن

اروم دستمو گزاشتم رو ديواراي سياه رو تپش سنگ ها رو زير دستم حس کردم

بقيه هم باتعجب و تحسين و شگفتي هي اطرافو نگاه ميکردم.‏

يه لبختد زدمو گفتم:‏

جادو،جادو باعث شده که همه چيز تميز و نو بمونه اونم نه فقط جادو بلکه عشقي که بين مورگان ها و اژدها هابوده دليل اصليشه

romangram.com | @romangram_com