#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_111


بنديک بايه سردي خاص گفت:‏

اه پس ايشون جاسوسن.‏

تاراباخشم يه نگاه به من کردو گفت:‏

جاسوس نيستم فقط به اين اعتماد ندارم بادست اشاره کرد به من



يهو عصبي شدم ولي خودمو گرفتمو خيلي اروم رفتم جلوش وگفتم:‏

ببين اسم منو که ميخواي بياري اول



يه ورد زير زبون خوندمو تو دستم يه مقدار کف صابون درست شد

خلاصه دستمو بردم بالا و يهو چپوندم تو دهن گشادشو گفتم:‏



اول دهنتو با صابون بشور بعدم بايد اونروز ميزا

شتم وسط اون جنگل اون زنيکه روحه بکشتت.‏



ريلکس برگشتمويه لبخند نثار اون دوتا مجسمه ي گرام کردم که داشتن بابهت به کارمن نگاه ميکردن



اقايون زودباشين وقتمون داره کم کم تموم ميشه واس اماده شدن

بنديک باااين حرفم ازبهت دراومدو همقدم باهم راه افتاد راويارم هنوز فک کنم اثربرق گرفتگيش نپريده بود




romangram.com | @romangram_com