#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_103


رلويارهم دقيقا جلومن ايستاد وخيره شد به دستام

چشماموبستم و سوزش زخم رو کف دستم حس کردم اروم دستمو فشار دادمو قطره هاي خون ريخت روي سنگ



سنگ شروع کرد به نبض زدن و مردم با هيجان نگاه ميکردن ‏

باودم نميشد سنگ خون بايه زبان به شدت قديمي وفراموش شده شروع کرد به سوال کردن:‏



اه تو مريلينا هستي؟بازگشتي؟

باخمون زبون که نميدونم از کجا ياد گرفتم خيلي اروم گفتم:‏



اه مريلينا به افسانه هاپيوسته من دخترش هستم اما در اصل تکه اي از روحشم که تقسيم شده





سنگ باز گفت:‏

اه پس تو نسل بعد هستي.‏



سکوت کردم که اروم گفت:‏

به رسميت ميشماسمت و پيمانت رو قبول ميکنم ‏

يهو خاموش شد انگار باطريش تموم شده ‏

بنديک با چاقو دست بقيه روهم خراش داد و از من خواست که دستمو به دست بقيه تماس بدنم


romangram.com | @romangram_com