#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_101
هرون لبخندي به روم زدو گفت :وقتشه.
الفينا يه چاقوي باريک و خيلي زيبا رو اورد توي يه غلاف طلايي
هرون اروم گفت:
اين چاقو ،چاقوي مينارو نام داره طبق افسانه ها خداي دوم ما خداي جنگ اون رو به پسرش داده و اون باهاش اژده ها رو کشته ما هر400 سال ازش استفاده ميکنيم براي مراسم
بنديک يه لبخند خيلي جذاب تحويلم دادو گفت:
سنگ خون رو طبق روايات يک اژده ها به نسل ما داده اين سنگ يک قابليت خيلي مهم داره و اون اينه که کسي که پيمان ميبنده هيچوقت نميتونه بشکونتش
اروم دستمو روي سنگ گزاشتم اوه گرمه گرمه حس کردم نبض داره
بنديک دستمو گرفتو بااحترام گفت:اجازه ميديد؟
اوه بابا کي ميره اين همه راهو تا خواستم اجازه رو صادر کنم يهو يه بمب گرد وخاک اومد سمتمون
تا خواستم اجازه رو صادر کنم يهو يه بمب گردو خاک اومد سمتمون
موقعيتو و سمت و کلا وجودمو يادم رفت يه جيغ بنفش کشيدمو خودمو انداختم بغل شاهزاده بنديک بيچاره
يهو تعادلشو از دست داد اما خودشو کنترل کرد دستاشو دور من حلقه کرد
نه من نه اون حواسمون به ملت خجسته نبود که هاج و واج نگاه سبک بازياي من ميکرد
خلاصه بمب گرد وخاک يک قدمي ميز ايستاد و بعله چشم به جمال يه گله ي گربه روشن شد
اخمامو کشيدم توهم و با پرخاش گفتم:
romangram.com | @romangram_com