#جادوی_چشم_آبی_پارت_99
به راننده سرویس سلام کردم.....خوب کجا بشینم!آهان مثل همیشه جنی فر و آنا برام جا گرفته بودند.
سلنا-سلام دوستای گلم.
جنی فر-سلام بر تو ای گوسفند جوان!این افتخار را به تو میدهیم که پیش ما بنشینی.
آنا-جنی فر.تو باز مسخره کردی؟
جنی فر-سلنا خودش میدونه همیشه باهاش شوخی میکنم....مگه نه؟سلنا؟
رفتم تو خاطراتم...
موقعی که باید کلاس اول میرفتم....اونروز خیلی روز خوبی بود.وقتی بابا منو رسوند مدرسه و برد توی دفتر مدیر.
مدیر هم دختر خودش رو به من معرفی کرد.....اون دختر همسن من بود.
پشت صندلی نشسته بود و یه کتاب هم جلوی صورتش بود که اونو میپوشوند.
سلنا-سلام من سلنا هستم...میشه خودتو معرفی کنی؟
6
دختر کتاب رو از جلو صورتش برداشت.
خیلی ناز بود....موهای طلایی با چشمای عسلی.
لبخندی زدو گفت-سلام من جنی فر هستم.و از دیدن شما خیلی خوشبختم.با هم دیگه آشنا شدیم و از دفتر اومدیم
بیرون.
کنار در ورودی مدرسه یه دختر به دیوار تکیه داده بود
و سرشو انداخته بود پایین.
فهمیدم که اونم همسن ماست و اینجا کسی رو نمیشناسه،به جنی فر گفتم که بریم با اون دختره دوست بشیم.
موهاش مشکی بود با چشمای قهوه ای تیره.
باهاش دوست شدیم ....اسم اون دختر آنا بود.
romangram.com | @romangram_com