#جادوی_چشم_آبی_پارت_100

از اون موقع بع بعد ما سه نفر شدیم دوست های صمیمی همدیگه.
همینجوری غرق خاطراتم بودم که ناگهان
گــــــرومپ..!....آی سرم....وای نابود شدم....
جنی فر-دیوونه یه ساعت دارم صدات میکنم.کجایی تو؟فکر کردم رفتی تو کما.
سلنا-نه بابا یاد اونروزی که با همدیگه دوست شدیم افتادم.
انا-آخه الان چه موقع فکر کردن بود.
جنی فر-خوب از تولد چه خبر؟کی میری لباس و وسایل رو بگیری؟
سلنا-بابام گفت امروز یا فردا بعد از ظهر ما رو میبره تا وسایل رو بگیریم.
جنی فر-جـــــیغ!اخ جون با شهردار بیرون میریم...وای.
یه دونه زدم پس کله اش و گفتم-دخترش اینجا نشسته داری ذوق میکنی ها.
آنا خنده ای کردو گفت-هیچ جوری نمیتونی جلوی ذوق کردن اینو بگیری.
بعد هممون زدیم زیر خنده!
دره ی مرگ(دانای کل)
انجر-خوب برادر باید نقشمون رو اجرا کنیم...اخر
هفته تولدشه و تو باید حتما در این تولد حضور داشته باشی.
تو باید اعتماد اون رو به خودت جلب بکنی.
پس امروز به عنوان دانش آموز جدید وارد مدرسه شو.بهش بگو که اینجا تازه واردی و مجبورش کن که بهت شهرو
نشون بده.
7
میتونی توی یکی از کوچه ها دخلشو بیاری!!

romangram.com | @romangram_com