#جادوی_چشم_آبی_پارت_96
سیلیدیا و راشا هم یه کتابخونه بزرگ وسط شهر احدث کردند و در اون مشغول به کار شدند.
توبی به خاطر نیروش وارد ارتش مبارزات شد.
سم هم مهندس معمار و به ساخت و ساز مشغول شد.
همه ی آنها در سرزمین خوشبختی زندگی میکردند.
بعد از آن مهمونی بزرگ بیشتر انسان ها به این سرزمین اومدن تا ساکن آنجا شوند.
لئوناردو هم شهردار باقی ماند و ایمیلیانا هم معاون او شد.
همه چز تا31سالگی سلنا به خوبی پیش میرفت
و همه در ارامش به سر میبردند.
تا اینکه........
سلنا
هورا هوراا هوورا
4
ایول ایول!هی بلا پایین میپریدمو شاد بودم!!
سوزان-سلنا بشین بچه!اه ناسلامتی فردا پس فردا میشی ده ساله.!!مگه یه تولد بدون بزرگتر ها انقدر ذوق داره؟
سلنا-مامیـــــــــی دارم حال میکنم.نمیدونم چجوری از تو بابا تشکر کنم.!خیلی ممنونم که اجازه دادین امسال با
دوستام تولد بگیرم!!یـــــوهو!
صدای در اومد.
من-جــــــــــیغ بابایــــــــی من فدات شم.
بابا با خنده اومد طرف منو گفت-به به گوسفند بابا چطوره؟
همینجوری داشتم بدو بدو میرفتم طرفش که وایستادم و گفتم-اییییی مامان!بابا به من میگه گوسفند.....(.گریه ی
romangram.com | @romangram_com