#جادوی_چشم_آبی_پارت_90
لئوناردو-تو هم بشین.
نشستم کنارش......لئوناردو-از اونجایی شروع میکنم که یه من لئوناردو لیبرا پسر مغرور شهردار.
یه روز به طور اتفاقی توی مدرسه با یه دختر چشم آبی با موهای مشکی برخورد کردم!
و با این حرف خنده ای کرد و دستشو دور کمرم حلقه کردو منو به خودش فشرد.
لئوناردو-من همون روز مجذوب اون چشم های آبی شدم.ولی تو این چشم های آبی یه غم بود.
با فهمین اون غم ناخواسته منم ناراحت شدم.
دختره با پسرا حرفی نمیزد تا اینکه من بهش اطمینان دادم که همه مثل هم نیستن و باید رو افراد دوروبرش اطمینان
پیدا کنه بعد باهاشون دوست باشه.
به این ترتیب اون دو تا دوست شدن.
سرنوشت براشون وظیفه ای رو رقم زده بود که باید با کمک هم رقمش میزدن.
و این کارو هم کردم ولی تو این همه سال اون من از اون دختر خوشم اومده بود.
ولی هیچوقت جرئت این رو نداشتم که بهش بگم چون میترسیدم قبولم نکنه.
ولی دلمو به دریا زدمو و آخر به دختر گفتم.
و الان هم دارم بهت میگم سوزان از ته دلم دوست دارم.....منو به عنوان همسر آیندت قبول میکنی؟
0
خیلی خوش حال بودم که لئو منو دوست داشت.
چشمامو بستمو سرمو گذاشتم روی شونه ی لئو و گفتم-لئو منم دوست دام حتی بیشتر....نمیدونم کی شروع شد ولی
من خیلی خوش حالم که تو منو دوست داری.
لئوناردو دستشو توی کتش کردو گفت-این برای توئه
جعبه کوچیکه توی دست لئو رو برداشتم و بازش کردم.
romangram.com | @romangram_com