#جادوی_چشم_آبی_پارت_89
اون حالا دیگه شهردار سرزمین خوشبختی بود.
و کل اون سرزمین زیر نظرش بود.
به زودی باید کلی کار انجام میشد.بعد از جشن به سمت خونه رفتم،از همه خواستم که خودشون برن.میخواستم
پیاده روی کنم....همینجوری داشتم از جاده میرفتم.به دوروبرم نگاه کردم.منظره ی خیلی زیبایی بود.
9
دورتادورم پر از گل و درخت بود.و حشره های شب تاب هم میدرخشیدند.
چشمامو بستم و بوی خوش گل ارکیده رو وارد شش هام کردم.من عاشق ارکیده های بنفش رنگ بودم.
داشتم میرفتم طرف گل های ارکیده که حس کردم یکی پشت سرمه.
به طور ناگهانی برگشتم و گارد گرفتم.درست حدس زده بودم.یه سایه اونجا بود.
سوزانتو کی هستی؟خودتو نشون بده.
و قبل از اینکه سایه حرکتی کنه.بازومو گذاشتم روی گلوش و اون یکی دستمو مشت کردم و نزدیک صورتش بردم.
نور ماه روی صورتش افتاد و من با کسی که دیدم چشمام گرد شد.
سوزان-لئو؟تو اینجا چیکار میکنی؟
دستمو از روی گلوش برداشتم.خنده ای کردو گفت-همون کاری که تو داری میکنی.
سوزان-آهان یعنی قدم زدن.اونوقت چرا؟!
لئوناردو به طرف دریاچه کوچیکی که اونجا بود رفت،نزدیک گل های ارکیده.
لئوناردو-چون میخواستم یه چیزی رو بهت بگم...
سوزان-خوب بگو
لئوناردو برگشت سمتم.و گفت-میخوام برات یه چیزایی رو تعریف کنم....که خودتم خوب میدونی!
نشست کنار دریاچه.
romangram.com | @romangram_com