#جادوی_چشم_آبی_پارت_9
با این حرف مامانو بابا هم خندیدند.
توبی که عصبانی شده بود گفت-باشه بابا اصلا الان که فکرشو میکنم گشنم نیست.
مامان هم گفت-چرا بچمو اذیت میکنید. باشه توبی جان الان بابایی زنگ میزنه تا پیتزا بیارن.
بعد از خوردن پیتزا به اتاقامون رفتیم تا بخوابیم.
چند روز دیگه مدرسه ها شروع میشد و ما هم باید خودمون رو برای رفتن به مدرسه اماده می کردیم.
بابا هم توی هتل رستوران کار میکرد و اسم هتلو گذاشت هتل رستوران ساموئِل(اسم اصلی سم ساموئله) چون سم
عاشق این شغل بود.خوب میخوام در مورد خودم صحبت کنم من از نظر زیبایی هیچی کم ندارم!چه از خود راضی
هستم من!
موهام مشکی مشکی .پوست صورتم به مامانم رفته خیلی سفیده وچشمام به هیچکی نرفته چشمام آبی خیلی روشنه
توی فامیل چشمای هیچکی به جز من روشن نیست وهمین باعث حسودی بعضی از دختر های فامیل شده(کم نوشابه
واسه خودم باز کنم!)
خوب حالا نوبت سیلیدیاس اون موهای قهوه ای سوخته ای داره با چشمای قهوه ای .
سم داداشم موهای روشنی داره که اگه جلوی نور باشه به رنگ خاکستری میشه و همینطوری به رنگ توسی
پررنگه.چشماش هم که الهی به فداش خاکستری وخیلی ملوسه! کلا سم به بابابزرگم رفته.
وتوبی مثل من موهاش مشکیه وچشماش هم مثل شب مشکی و تاریکه.ومامان وتوبی خیلی شبیه همند.خوب بسه
دیگه زیادی صحبت کردم!
همونطور که گفتم مدرسه ها نزدیک بود وما خودمون رو برای مدرسه آماده می کردیم.بابا برامون یه سرویس
گرفت.ولی بهمون گفت که اولین روز ما رو به مدرسه میبره.
صبح زودتر از همه از خواب بیدار شدم.ولی زکی خیال باطل مامان که تو آشپزخونه است.
رفتم پیش مامانو گفتم-مامان شد من یه بار زودتر از شما بیدار شم؟
romangram.com | @romangram_com