#جادوی_چشم_آبی_پارت_8

بقیه هم قبول کردند و قرار شد زود اسباب کشی کنیم.
چون حتی یه لحظه توی اون شهر بودن آزارم میداد چون یه خاطره خیلی بد از این شهر دارم.
روز اسباب کشی بود و همه وسایل هامون رو جمع کرده بودیم.
ولی اون حتی برای خداحافظی با من هم نیومد معلومه منو فراموش کرده.کسی که یه روزی بهترین دوستم بود.توی
راه محو تماشای منظره بیرون شدم چون از پایتخت تا شهر رند فقط جنگل بود.
بعد از سه ساعت به رند رسیدیم شهر زیبایی بود چون بیشتر قسمتهای شهر گل و درخت کاری شده بود.بالاخره به
خونه مورد نظر رسیدیم.
وای خدای من این خونه چقدر بزرگه بقیه هم مثل من تعجب کرده بودند.یه خونه چهار طبقه بود ولی خیلی بزرگ
بود یه حیاط هم دروبر خونه رو در بر میگرفت.وپر از درخت خای کاج بود.
منو توبی زودتر از بقیه وارد خونه شدیم اونطور که متوجه شدم طبقه اول حال پذیرایی بود وطبقه دوم آشپزخونه و
سرویس بهداشتی و طبقه های سوم وچهارم هم اتاق خواب بودند
در یکی از اتاقهارو باز کردم خیلی بزرگ بود و یه تراس خیلی خوش منظره هم داشت یه اتاقک هم داخل اتاق بود.
اخ جون اینجا اتاق منه!!
بعد از چندین ساعت اسباب کشی وسایل به داخل خونه تموم شد.
وهمه یه گوشه ولو شدیم اون اتاقه هم اتاق مشترک منو سیلیدیا شد و اتاق بغلی هم مال سم وتوبی.

توبی یکهویی گفت-وایی چقدر خسته شدم ببین چقدر کار کردم خوب حالا بابا باید برامون از بیرون پیتزا سفارش
بده! چون روده بزرگه کیسه صفرامو خورد!
اونقدر یکهویی این حرف رو گفت که منو سم وسیلیدیا از خنده وسط حال شکممونو گرفته بودیم و میخندیدیم.
سم بین خندیدن گفت-ای کارد بخوره به اون شکمت که هر دقیقه بوق گشنگی میزنه!

romangram.com | @romangram_com