#جادوی_چشم_آبی_پارت_7

وایی یکهویی از از خواب پریدم این صدای چی بود؟
اه این که سیلیدیاست دوباره روز از نو روزی از نو باز این خواهر من این جور منو از خواب بیدار کرد!
با عصبانیت بالش روی تختو به طرفش پرت می کنم ولی توی هوا می گیردش وبا خنده میگه-بلند شو خانم خرسه
بهار امده چقدر میخوابی!؟

میگم-اولا خاله خرسه خودتی خاله سوسکه دوما مگه بهت نگفتم که دیگه اون ساعت رو کوک نکن نزار زیر سر
من.آخر من یه روز از دست تو سکته میکنم سوما تو.....
سیلیدیا غرغر کنان میگه-سوزان بس کن اول صبحی اولا و دوما راه انداخته بابا و مامان گفتن بیدارت کنم باهامون
کار واجب دارن منم هر چی صدات کردم بیدار نشدی اه
از تخت بلند میشم و میگم-باشه تو برو منم الان میام
رفتم جلوی میز آرایشم و موهامو شونه کردم اوه یادم رفت خودم رو معرفی کنم من سوزان کیلز هستم و دوازده
سالمه.ما یه خانواده شش نفره هستیم.
من یه خواهر و دو تا برادر دارم ما چهار قلو هستیم اسم خواهرم سیلیدیا و اسم داداشامم سم وتُوبی هستش.به طرف
سالن غذا خوری میرم.بله همه منتظر من هستن سلام می کنم و روی صندلی میشینم.
بابا میگه-خوب شاید یادتون بوده باشه که دو سال پیش در شهر رند ارثیه ای از طرف عمو جانسون بهمون رسیده
یه هتل رستوران و یه خونه بزرگ ولی طبق وصیت نامه اون ارثیه ها پنج سال بعد از مرگ عمو بهمون میرسید.
الان هم پنج سال تموم شده و ما می تونیم به اونجا بریم ولی درصورتی به اونجا میریم که همتون راضی به رفتن
باشید.خوب حالا دوست دارید از پایتخت بریم به شهر رند؟
همه ساکت بودیم.تا اینکه مامان گفت-از نظر من که فکر بدی نیست ولی بچه ها هم باید راضی باشند.
بدون وقفه جواب دادم-من هم قبول میکنم!

romangram.com | @romangram_com