#جادوی_چشم_آبی_پارت_6

در همین میام آنید بزرگ به همرا دیگر بزرگران به کمک دانیکا شتافتند اما...اما دانیکای جوان که نمیخواست
مردمی که باقی مانده بودند نیز نابود شوند و از سرزمینش محافظ کند مثل یک ملکه ی واقعی حفاظی دور تا دور
قصر ایجاد کرد تا مانع از ورود انان به داخل قصر شود تا اسیبی نبینند.ملکه ب خفاشی که میخواست انید و دیگر
بزرگان را نابود کند به سمت دانیکا رفت و خنجری را که زهر عقرب خانگی اش بود را از پشت سر به کمر او
زد...دانیکا که اصلا پیش بینی همچین اتفاقی را نداشت با ضعف بر روی زمین افتاد و حفاظ شکسته شد.
زهر کم کم رگ های بدن اون را پوشاند و دانیکا ارام ارام چشمانش ار بسته شد و از زندگی حیاتی اش فاصله گرفت.
آنید و بقیه با دیدن این صحنه به طرف دانیکا رفتند ولی دیر شده بود..خیلی دیر زیرا دانیکا مرده بود و آنان نیز
نمیتوانستند کاری از پیش ببرند.بزرگان خشمگین از این امر ملکه ی خفاشی به او حمله کردند و تعداد زیادی از
افراد او را نابود کردند
.ملکه که اوضاع را وخیم دید با تعداد اندکی از خون اشام هایش پا به فرار گذاشت.آنید جسم بی جان دانیکا را بر
روی دستانش بلند کرد و فرشته های کوچک را صدا زد تا روح او را به سرزمین بالای ابرها ببرند...فرشته ها دور
اون حلقه زدند و وردی را زمزمه کردند طولی نکشید که به هنگام طلوع خورشید جسم دانیکا نیز ارام ارام به گرده
هایی تبدیل شد و به آسمان رفت و روحش در سرزمین بالای ابرها نظاره گر بود.
اون برای نابودی ملکه ی خفاشی تصمیم گرفت نسلی تشکیل دهد نسلی از چشم آبی ها()blue eyeتشکیل داد
تا قرن به قرن ملکه را نا بود کنند.دلیل گذاشتن این اسم بر روی این گروه از انسان ها این بود که انان همانند دانیکا
چشم های آبی داسته باشند و راه اون بعنی کشتن ملکه را پیش بگیرند.
.اما سرنوشت طبق روال عادی پیش نرفت به طوری که هجده چشم ابی مامور این کار شدد ولی متاسفانه همه ان ها
نابود شدند...قرن ها گذشت ولی چشم ابی دیگری جایگزین نشد تا اینکه نوزدهمین و بیستمین چشم ها متولد
شدند...و حال سرگذشت این دو نفر را میخوانیم...
زینگ زینگ زینگ زینگ زینگ زینگ زینگ زینگ

romangram.com | @romangram_com