#جادوی_چشم_آبی_پارت_5

در دل گفت اگر سرنوشت این را برای من رقم زده پی چرا آن را نپذیرم...اگر جان مردم و سرزمین در یان باشد هر
کاری را برای آرامش و صلح انجام میدهم.
دانیکا گفت-بله من میپذریم و قبول میکنم که این کار را انجام دهم.و قبول کنم که ملکه ی این سرزمین هستم و
امیدوارم که وظیفه ام را خوبی انجام دهم.آنید لبخندی از رضایت بر لب اورد و تاج وعصای سرزمین را که با آن باید
همه چیز را اداره کند به او داد وخنجر کوچکی را بر روی شانه ی دانیکا گذاشت و دانیکا زانو شد ...آنید گفت-دانیکا
ای دختر جوان من امروز تو رو به عنوان ملکه ی این سرزمین منصبوب میکنم.و سپس خنجر را به یکی از
همراهانش داد.دانیکا بلند شد و همه شاد از این اتفاق بزرگ تاریخشان به دانیکا تبریک میگفتند...
اما داستان به این جا ختم نمیشود..آینده ی دانیکا با مرگ رقم خورده بود.همان طور که همه داستان شخصیت خوب
دارند ،همیشه شخصیت بدی نیز وجود داشته است که با یکدیگر به مبارزه بپردازند.
ملکه خفاشی...اون دشمن دانیکا بود و در افسانه ها بار ها رو بارها دربارهی او و وحشی گری هایش گفته شده
بود..اون یک خون آشام بود و هر گاهی انشانی را پیدا میکرد با گاز گرفتن...او را به یکی از افراد خود تبدیل میکرد
و ویرانی های زیادی را به بار می آورد.

وقتی ملکه از وجود این دختر افسانه ای باخبر شد تصمیم گرفت آن را به یکی از افراد خود تبدیل کند و اگر قبول
نکرد او را نابود کند.سه سال گذشت و دانیکا ی جوان 31ساله شد.همه او را به عنوان ملکه میشناختند و برای او
ارزشی وصف نشدنی قائل بودند زیرا او با خوبی هایش دل مردم را به دست اورده بود.
روز سومین سالگرد ملکه شدنش جشنی برپا کرد اما ملکه با نقشه ای از پیش تائین شده جشن را جشنی پر از خون
و جنازه تبدیل کرد..با ارتش خون اشام هایش همه چیز را به آتش کشید و دانیکا را به اسارت به قصر خود در
سرزمین وحشت برد.او را گروگان گرفت.اول از اون خواست که جزئی از افراد او شود ولی دانیکا قبول نکرد..ملکه
از این اقدام او عصبانی شد و دستور داد او را شکنجه کنند.

romangram.com | @romangram_com