#جادوی_چشم_آبی_پارت_4

و هرگاه اتفاقی رخ دهد ظلاهر می شودند.

او برای ادای احترام به همراه خواهر هایش جلو رفت و تعظیمی کرد...بقیه هم همین کار را کردند.آنید بزرگ جلو
تر و به نزد دانیکا آمد و گفت:سلام بر شما ای دانیکای جوان..داینکا متقابلا لبختدی زد و گفت-سلام بر شما آنید
بزرگ...آنید بزرگ گفت:مردم میخواهم خبری را از سوی بزرگان به شما برسانم،شما وظیفه دارید این خبر ما را به
بقیه مردم سرزمین گمشده نیز برسانید.این خبر سرنوشت مردمان این جا را تغییر میدهد.به طرف دانیکا رفت و
کاغدی را که در دستش بود را باز کرد و شروع به خواندن کرد..
من آنید بزرگ از طرف مامورین سرزمین گمشده در سرمین بالای ابر ها امده ام تا به شما درباره ی افسانه ای
بگویم...افسانه ی کهن مان که شاید برخی از شما آن را بدانید...این افسانه در مورد دختری است که متولد می شود
و همه چیز را تغییر می دهد..دختری که از نسل ملکه هاست وقدرت و عناصر اصلی را در بردارد...دختری که
آرامش را برای مردمان فراهم میکند...دختری که به هنگام بدر تولد چشمانش همچون موج های دریا پر جنب و
جوش است...و
گفته شده در تولد 31سالگی اش همه چیز را فرا میگیرد..عناصر و تمامی قدرت ها در اون شکل میگیرد و می تواند
سرزمین را اداره کند...من امروز به اینجا امده ام تا این دختر افسانه ای را به شما معرفی کنم...ملکه ی سرزمین
گمشده را...اون کسی نیست جز دانیکا!
همه انگشت به دهان به سخنان او گوش می کردند که با شنیدن این حرف زمزمه های شروع شد...آنید برای ارام
کردن آنان گفت:شما باید از دستورات او پیروی کنید زیرا او از امروز ملکه ی شماست...و وظیفه دارد که از شما و
سرزمینان محافظت کند.البته در صورتی که او این وظیفه را قبول کند و بپذیرد که باید مثل یک ملکه باشد.دانیکای
جوان...آیا می پذیری که ملکه این سرزمین باشی و طبق سرنوشتی که برات رقم خورده است پیش بروی؟؟
دانیکا لحظه ای اندیشید و با خود گفت:مگر همین را نمیخواستی؟چه شد؟از ارزویی که کردی پشیمان شدی؟سپس

romangram.com | @romangram_com