#جادوی_چشم_آبی_پارت_3
کیک را که بر روی میز روبه رویش بودنگاهی کرد...سه طبقه بود و هر طبقه از لایه ای خامه وشکلات تزینن شده
بود..بر روی طبق ی سومش عروسکی بود...آن عروسک یک ملکه بود که لباس صورتی اش از خامه تشکیل شده
بود ودر طبقه اول کیک اسم دانیکا...طبقه ی دوم دانیسا و طبقه ی سوم دانیلا را با شکلات نوشته بودند.کیک
خوشمزه ای به نظر میرسید!
مادر آن ها چاقویی که با نوار های رنگی تزئین شده بود را به دختر هایش داد تا کیک را ببرند و شمع ها را روشن
کرد تا فوتشان کنند.
ابتدا دختر ها دست یکدیگر را گرفتفند و هر یک آرزویی در دل کرد...دانیکا در دلش آرزو کرد که در زندگی اش
یک اتفاق بزرگ رخ دهد که سرنوشتش را تغییر دهد ولی اون نمیدانست که با این ارزو زندگی اش به کل تغییر
میکند....بعد از ارزو کردن انها شمع ها را فوت کردند و کیک را بریدند..همه فریاد شادی سر میدادند و ابراز خوش
حالی میکردند.
دانیکا لبخندی بر لب اورد ولی ناگهان اتفاقی رخ داد..همه جا ی سالن به گونه ای پر از نور شد که همه چشم هایشان
را بستندوفرشته های کوچک شیپور به دست اهنگ ورد را مینواختند.....از شدت تولید نور کاسته شد و همه با تعجب
به در سالن نگاه کردند...از در سالن تا نزدیک جایگاه دانیکا فرشته های کوجک با بال های سفید و شیپور به دست
ایستاده بودند.در سالن باز شد وصدای شیئه ی اسب های تک شاخ می امد...اَرابه ای کنار در سالن متوقف شد و سه
نفر از آن بیرون آمدند.
.دانیکا نگاهی به تک شاخ ها انداخت..گویی خواب میدید..حتی فکرش را هم نمیکرد که تک شاخ ها در دو قدمی او
باشند...بعد به آن سه نفر که از اَرابه پیاده شدند نگاهی کرد...هر سه قد بلندی داشتند ولباس های طلایی که بر
بروی رویش شنلی سفید رنگ بود پوشیده بودند.
یکی از ان سه نفر جلوتر از آن دوحرکت میکرد او آنید بود آنید بزرگ و یک کاغد لوله شده در دست داشت.دانیکا
آن سه نفر را بار ها و بار ها در عکس های کتاب هایش دیده بود و میدانست آن ها بزرگان سرزمین گمشده هستند
romangram.com | @romangram_com