#جادوی_چشم_آبی_پارت_2

پدر و مادر آن ها از جمله انسان های مشهور بودند و با به دنیا امدن دختر های سه قلویشان از همیشه شادتر شدند.
ولی از بین آن سه دختر، همگی متوجه تفاوت یکی از انان با بقیه بودند...زیرا آن نوزاد چشمانی آبی داشت که درون
آن رگه هایی از سرمه ای وجود داشت که وقتی به ان نگاه میکردی گویی در کنار ساحل هستی وبه دریا و موج های
خروشان آن می نگری.صورتی سفید که گونه های آن همچون گل سرخ بودند و موهایی که گویی با ابریشم بافته
شده اند...وصف نشدنی بود.پدر و مادر او نامش را دانیکا گذاشتند.دانیکای کوچک به مرور زمان بزگ شد و هر روز
فروغ زیبایی اش چشم همگان را میگرفت.
ولی دانیکا ذره ای به وجود زیبایی خودش اهمیت نمیداد و از اینکه همیشه مورد توجه دیگران باشد خوشش نمی
آمد.تا روزی که قرار بود تولد سیزده سالگی اش را جشن بگیرند...پدر و مادر او تمامی آشنایان ونزدیکان را به این
میهمانی دعوت کرده بودند...جشن بزرگی بود..همه در حال جنب و جوش بودند تا همه چیز فوق العاده به نظر بیاید.

آن شب دانیکا مانند ستاره ای می درخشید.لباسی نقره ای دنباله داری به تن داشت که از مروارید های طلایی وسفید
رنگی پوشیده شده بود.چشمانش از هر زمانی دریایی تر بود.
همه در سالن جمع شده بودند و چشم به پله های ساختمان دوخته بودند تا دانیکا را ببیند.
دانیکا آرام آرارم پله ها را پشت سر میگذاشت و به همراه خواهر هایش دانیسا و دانیلا که دو طرف اون بودند پایین
می امد.
همه برای آن سه خواهر دست زدند و سرود تولدت مبارک را سر دادند.
طولی نشید که تمام سالن پر شد و جای سوزن انداختن نبود.دانیکا و خواهرهایش بر روی جایگاهشان که در نقطه ی
بالایی سالن بود نشسته بودند و به مردم که شاد بودند و از میهمانی لذت میبردند نگاه میکردند.
دانیکا استرس عجیبی داشت گویی دلش گواه میداد قرار است اتفاق بدی رخ دهد.طولی نکشید که که با آوردن
کیک تولد نگرانی اش به گوشه ی ذهنش پر کشید.

romangram.com | @romangram_com