#جادوی_چشم_آبی_پارت_80

سوزان
ساعت 1شب جشن شروع میشه و الان ساعت هفتو نیمه.دارم از استرس میمیرم!
سیلیدیا-خانوم خوشگل ما دوباره استرس داره؟
سوزان-آره بابا دارم سکته میکنم چی میگی تو.
3
رامونا و ایمیلیانا و لوئیزا هم اومدن طرف ما.خدایی خیلی خوشگل شده بودیم.مخصوصا با آرایشی که ایمیلیانا برامون
کرده بود!رفتیم پیش خانواده هامون.توبی و سم فق العاده شده بودن.
سم سوتی زدو گفت-اولالا!خانومای خوشتیب.
مامان گفت-بچه ها ساکت بشینین سر جاتون خانوم فلور میخواد سخنرانی کنه!
مامان رامونا رفت بالای سِن و شروع کرد به صحبت کردن:سلام میکنم به تمامی ساکنان سرزمین گمشده ومیخوام
براتون از داستان شجاعت دو نوجوون بگم.داستانی که خودتون تازگی ها شنیدید.ما مردم این سرزمین سالهای سال
بود که افسانه
چشم آبی ها رو فراموش کرده بودیم.ولی اونها دوباره برگشتن و صدالبته اینبار از دست ملکه خفاشی بدجنس
شکست نخوردند و پیروز شدند.
دو نوجووانی که امروز 01سالشونه و 1سال پش شجاعت خودشون رو به تمامی ما ثابت کردن.حالا اونها سرزمین
وحشت یعنی جایی که ملکه خفاشی در اون زندگی میکرد رو به سرزمین جدیدیبه اسم سرزمین خوشبختی تبدیل
کردند.
حالا این دو چشم آبی رو تشویق کنید.
همه برامون دست زدند.با پای لرزون از سن بالا رفتم.جمعیت زیادی اونجا بودن.
طولی نکشید که لئوناردو هم اومد روی سن.

romangram.com | @romangram_com