#جادوی_چشم_آبی_پارت_77
طولی نکشید که مردم زیادی برای زندگی به اونجا اومدند.1سال طول کشید تا اونجا سرسبزو آباد بشه.و امروز
روزیه که ما سرزمین جدیدی به اسم سرزمین خوشبختی رو افتتحاح میکنیم.بخاطر همین امروز توی سرزمین
خوشبختی مهومنی بزرگی برگزار کردیم.الان همه ما بیست ساله هستیم.امیدوارم که جشن به خوبی و خوشی برگزار
بشه.
سیلیدیا-ســــوزان بدو باید بریم باری جشن لباس بگیریم.زود باش.
غلطی روی تختم زدمو گفتم-لال بمیری سیلیدیا.
اگه گذاشتی من یه صبح از دست تو بخوابم.
سیلیدیا-چشم آبیه دیوونه.گفتم امروز افتتاحیه است،مهمونی رو یادت رفت!؟
سوزان-برو گمشو بیرون از اتاق الان میام.
سیلیدیا شیطون خندیدو گفت-حتما خیلی دوست داشتی الان لئو جای من با نازو نوازش بیدارت میکرد نه.بعد
ابروهاشو بالا پایین داد!
بالشو به سمتش پرتاب کردم وداد زدم-سیلیدیا.بگیرمت مُردی!
از جام بلند شدم.و حاضر شدم.بعد از کوفت کردن صبحانه همراه با سیلیدیا !راهی خرید شدیم.
با بچه ها قار گذاشته بودیم پنج نفری بریم خرید.
لوئیزا-خوب بچه ها بریم از فروشگاه مامان من خرید کنیم؟
ایمیلیانا-اوکی.
داخل مغازه لباس فروشی توی فروشگاه رفتیم.
لوئیزا-خوب هر کدومو دوست داشتید بردارید.
بیشتر لباس هایی که دیدم خیلی باز یا تنگ یا زیادی گشاد بودن.
سوزان-لوئیزا بمیری!این لباسا که هیچ کدوم اندازه من نیستن.
romangram.com | @romangram_com