#جادوی_چشم_آبی_پارت_73

دنبال لئو گشتم روی زمین افتاده بودو یه تیکه ازمسالح قصر روش افتاده بود.با تمام قدرتم اوم مسالح رو کنار زدمو
و لئوناردو رو از زیرش در اوردم.کنار ابروش یه شکستگی ایجاد شده بود.
گریه ام گرفت.دستامو جلوی صورتم گرفتمو شورع کردم به گریه کردن.نه لئو تو باید به هوش بیای.
سوزان-لئو..!...
لئوناردو
چشمامو باز کردم....وای من تو سرزمین بالای ابرها چه غلطی میکنم؟نکنه مرده باشم؟؟!!!
سوزان اون کجاست؟!
از جام بلند شدم......
دانیکا-لئوناردوی جوان
به عقب برگشتم....دانیکا بود.....لئوناردو-دانیمای بزرگ من مردم؟؟
دانیکا-درسته ولی....
لئوناردو-چی؟وای نه یعنی سوزان!اوه نه خدای من.....من بدون اون ...نمیتو...
دانیکا-لئوناردو ساکت ،داشتم حرف میزدم.
لال شدم یعنی با اون دادی که زد!
دانیکا صداشو صاف کردو گفت-اهم اهم داشتم میگفتم....اگه بخوای میتونی برگردی....تو میخوای بری پیش
سوزان؟
لئوناردو-آره....من بدون اون نمیتونم اینجا طاقت بیارم
دانیکا-این نشونهی علاقه ی تو نسبت به اونه....ازش خوب مراقبت کن.....دیگه باید بری....خداحافظ...
و بعد انگار یکی منو محمک کوبوند روی زمین.آخ.این چیه؟؟داره رو صورتم بارون میاد؟؟
چشمامو نیمه باز کردم،دیدم سوزان داره گریه میکنه!

romangram.com | @romangram_com