#جادوی_چشم_آبی_پارت_72
تموم رویاهمامو این،حضور تو تعبیر کرد
با تمام قدرتم انرژی ماورا رو تولید میکردم.
همه ی خفاش ها از نور زیاد جلوی چشماشونو گرفته بودن.
ملکه هم داشت از درد داد میزد.
سوزان و لئوناردو (باهم)
تو بهترین شرایتم،حالمو بهتر میکنی
تجربه ی بهشت رو،واسم مُیَسَر میکنی
کنار تو هر یه نگاه،مثل یه شعر فاخره
نگاه من،نگاه تو،چه خوبه این مشــــاعره
روبه روی همیدیگه قرار گرفتیم.
دستامونو محکم تو هم قفل کردیم.
پیشانی هامون رو به هم چسبوندیم.
و داد زدیم-
8
نگاه من،نگاه تو،چه خوبه این مشــــاعره
و بعد صدای مهیب داد ملکه بود آخرین چیزی که شنیدیم.........
سوزان
چشمامو باز کردم روی زمین افتاده بودم.
آخرین چیزی که یادم میاد اینه که منولئو از خستگی زیاد به خاطر نیرویی که تولید کرده بودیم،بیهوش شدیم.
از جام بلند شم.بچه ها همه بیهوش بودن.
romangram.com | @romangram_com