#جادوی_چشم_آبی_پارت_41

7
تو راه که همش سربه سر هم میذاشتیم و میخندیدیم. بالاخره بعد از ساعت های طولانی به دشت رسیدیم.
لئوناردو راست میگفت اونقدر زیبا بود که از توصیفش ناتوان بودی.
یه جاده بزرگ خاکی بود که درختای که تاج های سربه فلک کشیده دور تا دورش بودن . کنار هر درخت یه دسته
گل آلاله بود.
همینجوری رفتیم تا بالاخره به رودخونه رسیدیم. حالا درختا با فاصله با هم بودن و البته میوه داشتند. اونجا خیلی
قشنگ بود.
نزدیک رود خونه شدم همون چیزی که همیشه ازش وحشت داشتم.
سرمو برگر دوندم طرف بچه ها داشتن چادر میزدن،خوب سوزان او نباید بترسی آروم آروم رفتم طرف رودخونه...
ماهی ها توش تالاپ تالاپ شنا میکردن ،رود خونه جریان آبش نسبتا تند بود،بازم رفتم جلو نزدیک بود پام لیز
بخوره که یه دستی بازو مو گرفت و منو کشید بالا.برگشتم ببینم کیه..اوف این سم بود.دوباره پیشبینی کرده بود.
سوزان-دوباره پیش بینی کردی برادر من؟!
سم-سوزان باید بیشتر مراقب خودت باشی من میدونم تو هنوز از آب میترسی،حماقت نکن!
بازومو از دستش کشیدمو گفتم-من مراقب خودم هستم تا کی باید ترسو باشم؟
بالاخره که باید در برابر ترسم مقابله کنم؟
سم-آره ولی الان نه!تو که نمیخوای سفرمون رو خراب کنی؟!میخوای؟
آهی کشیدمو گفتم-باشه داداشی.
بچه ها دو تا چادر پنج بزرگ زده بودند،یکی برای دخترا و یکی هم پسرا...
غروب شده بود بچه ها همه دور اتش جمع شده بودند و داشتن شام میخوردند.
سیلیدیا و ایمیلیانا برای همه ساندویچ و پیتزا اورده بودند.

romangram.com | @romangram_com