#جادوی_چشم_آبی_پارت_38

میشه انسان معمولی.
سوزان-ممنون از مطب بیرون اومدم.رفتم به پارک نزدیک دریاچه روی صندلی نشستم.خیلی ناراحت شدم یعنی من
یه انسان معمولی بودم؟لئوناردو چی؟ اونم نیروشو بدست نیاورده بود.مثل من. روز ها از پی هم میرفتن ولی من
هنوزم نیرومو به دست نیاورده بودم.
آخرای بهار بود و تعطیلات تابستونی نزدیک. توی اتوبوس در راه رفتن به مدرسه بودیک. لئوناردو اومد پیشم
نشست.معلوم بود خوشحاله.
لئوناردو-سلام.سوزان تعطیلات تابستون داره نزدیک میشه،شما نمیخواین به مسافرت برین؟
سوزان-نه.چون بابا باید تو هتل باشه. سرش خیلی شلوغ شده.تو چی؟ لئوناردو خندید-ما که هیچوقت.چون بابا
شهرداره!
لئوناردو-ببین ما یه کمپ یه هفته ای میخوایم تشکیل بدیم با بچه ها ده نفریم. میریم دشت نزدیک رودخونه
درخشان.
سوزان-واو درموردش خیلی شنیدم میگن جای آرامشگاه مادر طبیعته.کسایی که نیروشون طیبعته اونجا دوبرابر
میشه. همه جاش رویایی.!
لئوناردو-باید ببینیش قشنگتر از چیزیه که فکر میکنی.حالا میای؟ سوزان-آره راستی یه چیزی ببین تو نیروتو
بدست آوردی؟
لئوناردو اخمی کرد وگفت-میشه درموردش حرف نزنی؟
سوزان-باشه میفهمیدم چی میکشه.خیلی سخته چون پسر شهردار بود واگه نیروشو بدست نمیاورد شاید از
شهرداری منعش میکردند. و براش حرف درمی آوردند. امروز باید آخرین اکتحانمون رو میدایم.
بعد از امتحان لئوناردو اسم کسایی که میومدن رو بهم داد.
سوزان-چهار قلوها یعنی ما،رتسو،ایمیلیانا، لئوناردو،لوئیزا،رامونا و...وایستا ببینم راشا کیه؟

romangram.com | @romangram_com