#جادوی_چشم_آبی_پارت_35

سوزان-چی شده مگه؟
لوئیزا-ما هر سه تامون نیرو هامون رو پیدا کردیم!باورت میشه؟
سوزان-راست میگی؟
رامونا-آره.بزار من اول بگم چجوری نیروم رو پیدا کردم.
هممون زل زدیم به رامونا تا تعریف کنه.
رامونا-ما توی باغمون یه گلخونه داریم، دیروز رفتم یه سر به گل های رُزم بزنم، چون قبلا پژمرمرده شده
بودن.میخواستم بهشون معجون زِد پژمردگی بزنم تا خوب بشن. وقتی نزدیک گل ها شدم یه احساس مورمور شدن
بهم دست داد.
بعد سرم گیج رفت.وهیچی نفهمیدم. چشمامو که باز کردم دیدم
یه زن که لباس هاش از برگ وگل رز پوشیده شده بهم لبخند زو گفت-سلام رامونا بانوی گل رز.
منم عین چی زل زده بودم بهش!
اون زنه که مادر طبیعت بود برام توضیح داد که من هم جز بانوان هفت گل برتر شدم. یکی از اون گل های برتر رز
بود ومنم یکی از چندمین بانوی گل رز شده بودم.
سوزان-من هیچی نفهمیدم!
رامونا-یعنی نیروی من طبیعته.
بعد دستشو چند بار تو هوا چرخوند ویه گل رز تو دستاش زاهر شد.گلو زد به موهام وگفت-حالا آندر اِستند؟
لوئیزا با ذوق گفت-خوب اون شش تا گل برتر کدوما هستن؟
رامونا-نمیگم بمون تو خماریش!
ایمیلیانا-اِ اذیت نکن دیگه!
رامونا خندید وگفت-یاس،بنفشه،ارکیده، سنبل،شکوفه گیلاس و آلاله.

romangram.com | @romangram_com