#جادوی_چشم_آبی_پارت_34
لوئیزا-خوب نوبت خودمه.منم یه بار یادم میاد وقتی رفته بودیم اردو یکی از پسرها برای اذیت کردن من داخل کوله
پشتیم سوسک گذاشته بود. منم برای تلافی وقتی تو چادرش نبود رفتم داخل ظرف غذاش به جای سبزی هاش گیاه
کوهی ریختم که باعث میشد انسان به مدت یه ساعت قدرت تکلمشو از دست بده! خیلی باهال شده بود.عین هو این
لال ها از دستاش برای حرف زدن استفاده میکرد! یه بار میخواست به بچه ها بگه گوریل دیده هی بالا پایین میپرید
دستاشو میمالوند به هم بعد باهاش شکم گنده گوریل رو نشون میداد. ولی بچه ها فکر میکردند که گشنشه داره
شکمشو نشون میده!هرکس بهش یه خوراکی داد.
3
سم-حالا اون پسر کی بود؟ نگاهم رفت به طرف رتسو صورتش مثل موهاش قرمز شده بود ونفس های عصبی
میکشید و دستاسو فشار میداد.
حس ششمم شروع کرد به قوقو لی قوقو کردن فهمیدم اون پسره همین رستو خودمونه!!عجبا
رتسو-اون پسره من بودم. سم-چی؟جان تو؟واقعا؟!
رتسو-آره.نیازی به همدردی نیست.
سم-همدردی نمیکنم.ای کاش اونجا بودم منم میدیدمت.حالا نمیشه بازم ادای گوریل دربیاری؟! خلاصه ،اونروز خیلی
خوش گذشت .کلی خندیدیم!
یه روز تو خونه بودم.روی بالکن داشتم کتاب میخوندم که از اون بالا دیدم رامونا با ایمیلیانا و لوئیزا دارن میان طرف
خونه ما منم صداشون زدم.
سوزان-هی بچه ها
رامونا-سلام سوزان میای پایین یا بیایم بالا؟
سوزان-بیاین بالا. رفتم پایین تا درو باز کنم.
توی حال نشسته بودی که ایمیلیانا تعجب گفت-نمیدونی چیشده سوزان!
romangram.com | @romangram_com