#جادوی_چشم_آبی_پارت_25
اسمش رافائل بود.همیشه سعی میکرد منو اذیت کنه.ولی در تعجب بودم چرا منو نجات داده.
بعد از اون روز خیلی با من مهربون شده بود وشده بودیم دو تا دوست خیلی خوب.
تا اینکه یه روز بعد از اینکه از کلاس بیرون اومدم یادم افتاددفترمو جا گذاشتم برگشتم تو کلاس ولی ای کاش
نمیرفتم
دیدم دو نفر دارن با هم حرف میزنن اول خواستم برم تو کلاس ولی دقت کردم که دیدم رافائل بود کنارش هم
خواهرش رافینا وایستاده بود.
یکم گوشامو تیز کردم ببینم چی میگن که رافینا گفت-تا کی میخوای صبر کنی بالاخره که میفهمه.
رافائل-آخه میترسم اگه بهش بگم ازم دوری کنه و دیگه با من دوست نباشه.
از اولش هم نباید اون کار احمقانه رو انجاممیدادم.
رافینا-ولی اینم نمیدونستی که یه روزی میشه بهتریت دوستت واونو دوست خواهی داشت!!!!
رافائل-خودتم میدونی که سوزانو چقدر دوست دارم.
با این حرفش فهمیدم که دارن درباره من حرف میزنن.
رافینا-ولی باید حقیقتو بهش بگی اگه از زبان یکی دیگه بشنوه برات بد تموم میشه.
خودمم میدونم که نمیخواستم اونو از عمد بندازی تو رود خونه ولی.....
دیگه ادامه حرفاشونو نشنیدم رفتم داخل کلاس هر دو شون یا دیدنم جا خوردن.
رافائل دستپاچه گفت-س..سلام. سو..سوزا...سوزان.
من با لحن سردی گفتم-چرا هول شدی؟
مگه داشتین درمورد چیزی حرف میزدین
ُِِاِم.....بذار فکر کنم داشتین درمورد من حرف میزدین.
رفتم جلوش واستادم و با داد گفتم-تو بودی که منو از سکو پرت کردی پایین آره ؟؟راستشو بگو؟
romangram.com | @romangram_com