#جادوی_چشم_آبی_پارت_20
اونقدر این جمله رو آروم گفت که منم به زور شنیدم!
بدون هیچ حرفی اومدم بیرون.
سوزان
او وف این بشر چقدر رو داره،واقعا که.
(از زبان نویسنده-خوب یه مدت بود که سوزان به لئوناردو محل نمیذاشت وهنوز باهاش سرسنگین بود و لئونادو هم
میخواست بفهمه که چرا یه غمی تو چشمای سوزان هست.
تا اینکه یه روز...)
سوزان
اوف امروز مامان وسم و سیلیدیا رفتن خرید منو نبردن میگن بشین درستو بخون!نمیدونم منو چی فرض کردن آخه
مگه اون دو تا درس نداشتن.
حالا منم برم یه سری به بیرون بزنم اخیش خداییش خونمون بزرگ بود ولی فقط یه ذره باغ داشتیم!بزار یه کم این
همسایه ها رو دید بزنم.مممم خوب این شهردار که همسایه رو بروییمون بود جالب اینجاست که خونه هردومون
بزرگ بود و دو تا تراس گنده هم رو برو هم داشت بین دو تا خونه هم جاده بود واز شانس بد من هم اتاق این پسره
لئوناردو هم که تراس داشت رو به رو اتاق من بود اگه یه نردبون دو سه متری میذاشتند از این تراس میشد به اون
یکی رسید!
همینجوری داشتم برا خودم میچرخیدم یهو یه باد تندی اومد که ای داد بیداد در خونه بسته شدوحال من چه
کنم!!وای حدااقل مامان اینا تا یه ساعت دیگه نمیان.وای این چی بود یه قطره اب چکید رو مماخم(دماقم) اگه بارون
بیاد که دیگه اوج بدشانسی میشه!ولی زکی خیال باطل بارون اومد ویییی چه سرده آخه یکی نیست بگه دختره خل
بیرون اومدنت چی بود.وای این لئوناردو نیست چرا داره با چتر میاد اینجا....
لئوناردو
romangram.com | @romangram_com