#جادوی_چشم_آبی_پارت_17
لئوناردو
نمی دونم از همون اول که امروز شروع شد یه دلشوره عجیب داشتم احساس میکردم میخواد امروز تو اردو یه اتفاق
بدی بیوفته پس باید مواظب میبودم .
داشیم با بچه ها از اون منظره لذت می بردیم که دیدم اون دختره که اون روز بهش برخورد کردم قدم هاشو کم
کرد تا عقب بیوفته بعد با یه حرکت خیلی خفن خودشو از بین بچه ها کشید و دیگه ندیدمش!باید دنبالش میرفتم
امکان داشت گم بشه ولی یه حسی بهم میگفت-هویی کجا داری میری بزار هرجا که دوست داره بره تو رو سننه ولی
من به اون حسه گفتم –هر وقت گفتن خاک انداز خودتو وسط بینداز!من میرم دنبالش.
همین جوری داشتم میرفتم که دیدم وای اون دختر کنار یه عالمه گل و پروانه داره قدم میزنه خیلی صحنه قشنگی
بود!ولی اون دختره رفت طرف اون تپه یه لحطه ترسیدم براش اتفاقی بیوفته بلند صداش کردم-ســـــوزان
ولی برگشتن اون همانا و لیز خوردن پاش همانا
سریع دویدم و خودمو بهش رسوندم قبل از اینکه بیفته دستشو گرفتم ولی پاش به یه شاخه گیر کرده بود اگه بالا
میکشیدمش زخمی میشد ناچارا ایمیلیالنا و بقیه رو صدا کردم بچه ها و معلممون خودشونو بهمون رسوندن و کمک
کردن تا بتونیم سوزانو نجات بدیم.
بالاخره نجات پیدا کرد ومن از ته دل خدا رو شکر کردم......
سوزان
صداهای عجیبی رو از اطرافم میشنیدم یکی کمک میخواست و ایمیلیانا رو صدا میکرد ولی بدنم خیلی درد میکرد و
دیگه چیزی نشنیدم.
احساس کردم یکی داره صدام میکنه صدا واضح تر شد-سوزان .....سوزان خواهر جون....سوزان اگه بلند نشی
مجبورت میکنم هویچ پخته بخوریا !!......یه صدای دیگه هم اومد –یعنی واقعا خاک بر سرت چون آخه آدم اینجوری
کسی رو که از هوش رفته بیدار میکنه....آروم آروم چشمامو باز کردم وای اینا چرا اینجوری نیگا میکنن منو. آخ
romangram.com | @romangram_com