#جادوی_چشم_آبی_پارت_16
رامونا-سلام من رامونا هستم.
بهش لبخندی زدم و گفتم-خوشبختم.تو دلمم گفتم سفید برفی جون.
در همین موقع سیلیدیا هم پیش ما اومد و ما هم اونو به بقیه معرفی کردیم.
روز خیلی خوبی بود ولی اگه اون طوری با پسر شهردار آشنا نمی شدم !!!خداییش خیلی ضایع شدم چه بسا خواهرش
هم تماشا گر بود!!
یک ماه بعد...
امروز معلم زیست شناسی اومد به ما گفت که میخوایم یه اردو علمی بریم اونم کجا پرتگاه مرگ!!
من موندم میخوان ما رو به کشتن بدن!
بعد از گرفتن رضایت نامه سوار اتوبوس شدیم ود بدو که رفتیم.
بعد از چند ساعتی بالاخره رسیدیم و معلممون اومد و گفت- خوب بچه ها اینجا جای خیلی خطرناکیه باید خیلی
مواظب خودتون باشید و از گروه جدا نشید و نکته مهمتر اینکه اصلا نزدیک به نوک تپه نرید.
2
بعد از سخنرونی معلم پر حرفمون در حال قدم زدن و گوش دادن به حرفای معلممون ومن!من هم که کنجکاویم گل
کرده بود بدون اینکه کسی متوجه بشه سریع خودمو به اون تپه رسوندم شاید از خودتون می پرسید چجوری از بین
اون همه دانش اموز رد شدم باید بگم من مهارتهای نینجایی دارم و باید از مامانم ممنون باشم که این ها رو بهم یاد
داد.
خوب...اینجااروو....مثل..بهشت میمونه چقدر قشنگه.مثل تو کارتونها وایی چقدر گل و پروانه ولی اونجا اون گوشه
نسبت به بقیه جاها خیلی تاریکه مثل یه لباس سفید که وسطش یه لکه باشه !
به طرف اون لکه رفتم ولی یه لحظه حس کردم یکی اسممو صدا کرد برگرشتم ببینم کیه که احساس کردم زیر پام
خالی شد و.....
romangram.com | @romangram_com