#جادوی_چشم_آبی_پارت_130
میدویدند. سرفم گرفته بود ولی با تمام توانم سعی کردم به بچه ها مکم کنم از اینجا بیرون برن.همه رو بیرون کرده
بودیم که ناگهان صدای جیغ از وسط خونه اومد.....رفتم به طرف صدا .....انا بود...اون وسط گیر افتاده بود...یه لحظه
کنده شدن یه تیکه چب رو از بالای سقف احساس کردم و اون داشت روی انا فرود میومد....با تمام قدرتم به طرف انا
رفتم و اونو به سمت دیگه ای هل دادم خواستم فرار کنم ولی دیر شده بود......تیکه چوب روی من افتاد درست کنار
صورتم. صداهای اطرافم گنگ بود....یکی منو صدا میکرد...یکی کمک میخواست...و بعد هم صدای اژیر امبولانس و
اتش نشانی......دیگه سرفه امانم رو بریده بود.....چشمام تار میدید.....کم کم همه چیز از نظرم محو شد و من هیچی
نفهمیدم..
هنوزم که هنوزه نمیتونم باور کنم چنین اتفاقی برام افتاده....بعد از اینکه توسط اتش نشانی نجات پیدا کردم به
بیمارستان منتقل شم...دو تا عمل انجام دادم...شش هام خیلی صدمه دیده بود و به سختی نفس میکشیدم....دکتر
میگفت احتمالا از این به بعد هر وقت ممکنه مشکل تنفسی پیدا کنم و از اسپره ی آسم استفاده کنم.....بدتر از همه
عمل های صورتم بود چون دور چشم چپم و نصف پیشونیم سوخته بود....دکتر ها از صورتم قطع امید کرده
بودند....بابام گریه میکرد
.....من فقط تا به حال شادی اون رو دیده بودم ولی فهمیدم چه زجری میکشه...همه غمگین بودند تا زمانی که من از
بیمارستان مرخص شدم....نگاه همه به من رنگ ترحم گرفته بود و مخصوصا انا که خودشو مقصر این اتفاق
میدونست.دیگه بریده بودم از همه ....از زندگی....
دیوید
خبر خوشحال کننده ای بود که سلنا اسیب دیده ولیاون هنوز نمرده بود....انجر سر از پا نمی شناخت و مدام در حال
خندیدن بود....ولی من توی ته قلبم احساس درد میکردم. احساس میکردم این سلنا همون تیفانی خودمه...حس
میکردم تیفانی از اینکه من این کا رو کردم ازم ناراحته...تا اینکه یک شب...خواب عجیبی دیدم. توی خواب تیفانی با
بغض و عصبانیت پیش من اومد و یه سیلی با اون دستای ظریفش بهم زد و گفت-دیوید از تو انتظار نداشتم...تو با
romangram.com | @romangram_com