#جادوی_چشم_آبی_پارت_129
مامان شلوار رو شوت کرد تو بغلم گفت-رفته سر کوه...شکار آهو! سلنا-ها ها ها خندیدم!مامان دیروز تو خیار شور
خوابدیه بودی که انقدر بامزه ای؟کلا شوخیه بی مزه ای بود!
مامان اومد سمتن و گوشمو گرفت و گفت-آدم با مادرش اینطوری حرف میزنه زلیل مرده!واه واه بچه هم بچه ی
های قدیم!..!.....بعد از اتاق رفت بیرون.
به این میگم مادر نمونه!به به ....لباس رو اتو کردم و دوباره توی جالباسی گذاشتمش.
روز مهمونی فرا رسید.بعد از دادن کارت دعوت وارد شدیم.ماریا یه لباس که چه عرض کنم یه نیمچه لباس پوشیده
بود که هیچی نمیپوشید سنگین تر بود!ایزابلا هم همینطور هر دو تاشون یه لباس دکلته ی تنگ تا رو ی رون پوشیده
بودن و جالب اینجاست که لباس هاشون شبیه هم بود!
جنی فر و آنا هم مثل من یه کت و دامن پوشیده بودن.کم کم جشن از اون حالت بیرون اومد و بچه ها شروع به
رقصیدن کردن...........حالم داشت به هم میخورد کاشکی نمیومدم.
دیوید
وقتش بود....بدون اینکه کسی بفهمه باید تمومش میکردم...من. و انجر نقشه کشیده بودیم تا این جشن رو به مراسم
عزا تبدیل کنیم و مطمئنا یکی از بهترین نقشه هامون بود. نقشمون این بود که باید جشن رو به اتیش
میکشیدیم......شانس با ما یار بود چون پارچه ها و پرده ها های تزیینی زیادی اونجا بود و با یه حرکت اتیش
5
میگرفتند.یه شمع برداشتم گذاشتم کنار یه پرده ی بزرگ....همینم باعث اتش سوزی میشد.چند جای دیگه هم شمع
گذاشتم و از اونجا اومدم بیرون.....
سلنا
احساس بدی داشتم.....حس میکردم هر لحظه ممکنه یه اتفاق بد بیوفته....که ناگهان جیغ چند تا دختر دراومد.....به
اطرافم نگاه کردم.....چیزی که میدیدم رو باور نداشتم....همه جا اتش گرفته بود و بچه ها به این سو آن سو
romangram.com | @romangram_com