#جادوی_چشم_آبی_پارت_128

بود.....ایزابلا-خوب تو چی؟دوست داری به این مهمونی بیای؟
4
سلنا-چرا فکر میکنی من به این مهمونی میام؟
ماریا-چون اگه نیای همه فک میکننیه بزدلی! و میترسی ما یه بلایی سرت بیاریم.مگه نه؟ داشتم از درون
میسوختم....اون منو عملا یه ترسو خطاب کرده بود.دعوت نامه رو از دست ایزابلا گرفتم و گفتم-من به این مهمونی
میام صرفا جهت اینکه روی تو رو کم کنم! با این حرفم همه زدن زیر خنده...و من پوزخندی به صورت سرخ شده از
عصبانیت ماریا زدم.
بعد از کلاس با جنی و آنا رفتیم به سمت کتابحونه مدرسه.دور یه میز سه نفره نشستیم.
آنا گفت-دست مریزاد سلنا خوب پوزه ی این ماریا رو به خاک مالیدی.
جنی فر-خوب حالا که قبول کردی باید خودمون رو برای جشن آماده کنیم دیگه درست نمیگم!! منو آنا نگاهی به
هم انداختیم و گفتیم-از دست تو با این خرید هات!!
از سرویس پیاده شدم و رفتم داخل خونه...صدا زدم-مامان خونه ای؟ سوزان-آره دارم خونه رو گردگیری میکنم
توی اتاقتم.... رفتم توی اتاقم....اوه نه مامان کل اتاق رو جابه جا کرده بود!
سلنا-مامان ببین چیکار کردی همه ی وسایلم جاش عوض شد. سوزان-با یه کم تغییر به جایی برنمیخوره! سلنا-
مامان امروز ماریا یه کارت دعوت به ما داد و برای یه مهمونی توی آخر هفته...اجازه است برم؟
مامان نگاهی به من انداخت گفت-اگه بتونی به اعصابت در رابطه با اون دختره مسلط باشی چرا که نه!برای روحی اتم
خوبه!یه کم سرحال میشی! متوجه منظورش شدم و یه چش غره اساسی بهش رفتم!مادر ما رو باش به چه فکریه!!
سلنا-خوب حالا یه لباس از بین لباسام برام انتخاب کن.
مامان در کمد رو باز کرد....بعد از یه کم چرخیدن بین لباس ها یه لباس صورتی برام پیدا کرد. یه کت تنگ تا بالای
رون بود که با تور سفید تزیین شده بود و یه سنجاق سینه ی نقره ای داشت.سلنا-خوب دامنش کو!!

romangram.com | @romangram_com