#جادوی_چشم_آبی_پارت_125
داناتلو-از دیروز....داشتم با چاقو میوه پوست میکردم که دستمو بریدم ولی بعد از چند لحظه بافت های دستم ترمیم
پیدا کرد و دیگه اثری از زخم نبود.
دینا-یعنی تو یه جورایی دکتری؟ داناتلو-آره...باید دکتر بشم...هنوز به مامان اینا نگفتم...امروز میخواستم بهشون
بگم که این اتفاق افتاد.
سلنا-بریم داخل باید بهشون بگی......همین حالا! رفتیم تو خونه....جلوی بزرگتر ها وایستادیم.دایی توبی گفت-چی
شده بچه ها؟
سلنا-داناتلو میخواد یه چیزی به هممون بگه!بش اشاره زدم .
داناتلو-خوب من نیرومو به دست آوردم....نیروم شفاست. همه با فهمیدن نیروی داناتلو دهنشون باز موند.
رامونا-دانی واقعا؟ داناتلو هم سرشو تکون داد.
همه از بهت در اومدند وبه دانی تبریک گفتند.شفا هم یکی از قدرت های در حال نابودی و انقراض بود.
اونروز همه به دانی در مورد نیروش توصیه میکردند. روز بعد خبر رسید که دینا هم نیروش رو به دست
آورده.نیروش یخ و سرما بود.میتونست با خوردن یه لیوان آب یه انسان رو منجمد کنه!
نیروش خطرناک و در عین حال مفیید بود.اون باید تو سازمان آب و هوا کار میکرد.و جزو برف ریز ها میشد.
امروز تولد سیزده سالگیم بود.....به مامان و بابا گفتم که حوصله تولد رو ندارم.یه مدت بود که اعصاب درست و
حسابی نداشتم و با حرفام باعث ناراحتی میشدم. دوسال پیش تو همیچین روزی من خواب دانیکا رو دیده بودم.
اون گفته بود که جانشین می خواد ولی من نفهمیدم کیرو.... با اعصابی داغون به خواب رفتم...
ممم.....چه زود صبح شد.
چشمامو باز کردم....اطرافمو نگاه کردم. صدای ناله و فریاد میومد.دور و اطرافم قرمز بود.توی یه شهر بودم. از جام
بلند شدم و شروع به حرکت کردم.ساختمون ها آتیش گرفته بودن و روی دیوار هاش رَد دستای خونی
بود.....آسمون از دود سیاه شده بود.صدای ناله ها و فریاد ها بیشتر میشد و یه صدای دیگه هم میومد....صدای یه
romangram.com | @romangram_com