#جادوی_چشم_آبی_پارت_109
انگار داشت فکر میکرد.فکر کنم سنگینی نگامو حس کرد.نگاهش با نگاهم گره خورد.چشماش از زنگ چشمای من
خوشگل تر بود.عسلی بود.!سریع هواسمو به درس دادم.بعد از کلاس به جنی فر و انا گفتم که بعد از ظهر حاضر
باشند تا بریم برای خرید لباس. به طرف خونه رفتم.
بابا خونه بود با دین من بخند شیطونی زدو گفت-چه خبر از مدرسه وزوزی!!!!نگاهش کردم.بعد بی حوصله نهارمو
خوردم.بابا که دید من جوابشو ندادم.به مامان اشاره زد که چی شده،مامانم سرشو به نشونه ی نمیدونم تکون داد.
نمیدونم چرا دوست نداشتم دیوید ازم دفاع کنه.حس ترحم بهم دست میداد.اول با مامان به خونه دایی سم و دایی
توب رفتیم تا کارت دعوت رو به بچه ها بدیم.
بعد با جنی فر و انا و مامان رفتیم به فروشگاه خاله لوئیزا.خاله لوئیزا دوست مامان بود و به من گفته بود خاله صداش
کنم.خاله با دیدن ما لبخندی زدو گفت-چطورین شما ها؟حتما باید خرید داشته باشین تا یادی از ما کنین.!!
سوزان-لوئیزا؟این چند روزه به فکر تولد سلنا هستیم و سرمون شلوغه !حتما یه بار میایم.
لوئیزا-خوب اول تولدت مبارک و دوم یه عالمه لباس خوشگل آوردم که بیاین ببینین.رفتیم به طرف یکی از مغازه
ها.کلی لباس های بچه گونه اندازه ما اونجا بود.آنا و جنی فر رفتند تا لباس ها رو ببینند.
خاله لوئیزا اومد طرفمو گفت-لباس تو طبقه ی بالاست و کادوی تولدته.لباست سفارشیه...بریم ببینیم؟
سلنا-حتما!رفتیم به طبقه ی بالا.یه اتاق اونجا بود.....داخل اتاق از هر نوع لباسی پیدا میشد.خاله به طرف کمدی رفت
و یه لباس لیمویی رنگ که رگه های فسفری توش بود در اورد.
لباس خیلی قشنگی بود مخصوصا رنگش.لباس تا روی زانو بود ،آستین هاشم پفی بودند...تا روی کمر تنگ میشد و
بعد تا روی زانو گشاد.طبقه طبقه شکل دوخته شده بود و روشون هم پولک دوزی داشت.یه تاج هم همراه لباس بود
که شکل ستاره بود.
سلنا-خاله این لباس خیلی قشنگه ممنونم.این کادوی خیلی قشنگیه.
خاله لبخندی زدو گفت-خوش حالم که خوشت اومده.با هم به پایین رفتیم،لباسمو به هیچ کس نشون ندادم !جنی فر
romangram.com | @romangram_com