#جادوی_چشم_آبی_پارت_108

به دیوید که رسیدم گفتم-تو تازه واردی و من نمیشناسمت ولی با این حال میتونی به جشن بیای و یه کارت جلوش
گذاشتم.بی تفاوت نگام کردو گفت-تولدت مبارک!و مرسی از اینکه دعوتم کردی.
تو نگاش هیچی نبود که بتونم حدس بزنم داره به چی فکر میکنه.
به ماریا و ایزابلا دوتا از بدترین و خودشیفته ترین دخترهای کلاس که رسیدم گفتم-شما چی؟میاین؟ماریا چش غره
ای رفتو گفت-من که نمی تونم بیام کارای مهم تری به جز رفتن به تولد دارم.
چرا باید وقت خودم رو با این کارای بیهوده تلف کنم؟!و بعد پوزخندی زد و دست به سینه نسشت.همه بچه ها
میدونستن با من لجه و از من بدش میاد.
جنی فر که دل خوشی ازش نداشت گفت-مثلا این کارای مهم چی میتونه باشه؟آهان بزار فکر
کنم...امممم.....میخوای قله ی اورست رو فتح کنی؟یا چیزی کشف کنی؟با این حرف بچه ها زدن زیر خنده.آنا-به
نظر شما یه بچه 31-9ساله چه کار مهمی میتونه داشته باشه؟
جنر فر-حل کردن تکالیف یا گرفتن آب دماغش چطوره.
صدای خنده کل کلاس رو برداشته بود.الکسا که میخواست از دوستش حمایت کنه گفت-حالا کارتو بده شاید
اومدیم.کارتو بهش دادم و اون با لبخندی کارتو گرفت و جلوی چشمای چه ها ریز ریزش کرد.
عصبانی بودم....خیلیم عصبانی بودم.دلم میخواست اون دوتا رو بادستای خودم خفه کنم.
2
دیوید-وقتی اون کارتو پاره کردی نشون میده لیاقت این رو نداری که به تولد دتر شهردار بیای.
لیاقت نداری و حسودی میکنی چون اون از تو بالاتر و بهتره.و این کارِتو هم باعث شد همه از تو بدشون بیاد.با دهن
باز به دیوید که اخم کرده بود و به میز تکیه داده بود و دستاشو تو هم گره زد بود نگاه کردم.
فکر نمی کردم از من دفاع کنه.خود به خود اعتماد به نفسم زیاد شده بود!با ورود معلم دیگه حرفی برای گفتن باقی
نموند.موقع درس دادن زیر چشمی دیوید رو نگاه کردم.هواسش دوباره به درس نبود.

romangram.com | @romangram_com