#جادوی_چشم_آبی_پارت_107
1
سلنا-آره مامان ولی چون دیر وقت بود نتونستیم لباس بخریم.
فردا باید بریم. مامان-خوب بابا فردا نمیتوه باهاتون بیاد من باهاتون میام برای خرید لباس چطوره؟
بابا-عععععععالیه خانومم!!من که امروز مردم از خستگی! فردا هم کلی کار ریخته سرم باید سالن بزرگ شهر رو
برای تولد دخترم آماده کنم!و به کارای مردم رسیدگی کنم. سلنا-مرسی بابای خوبم. بابا یه چشمک بهم زدو رفت تو
اتاقش. با کمک مامان وسایل ها رو جمع و جور کردیم و کارت دعوت ها رو هم نوشتیم.
سلنا-مامان؟یه دانش آموزجدید اومده تو کلاسمون.به نظرت اونم دعوت کنم؟؟
مامان-نمیدونم....حالا یک کارت براش مینویسیم تو هم بهش بده شاید امد!
سلنا-باشه
بعد از نوشتن کارت ها رفتم ت اتاقم و گرفتم خوابیدم!ا
وای که چقدر امروز خسته شدم.
ازخواب بیدار شدم.آخ جون! امروز باید کارت دعوت ها رو پخش میکردم!سریع حاضر شدم و کارت ها رو توی
کیفم گذاشتم و رفتم تو آشپزخونه.بابا نبود.احتمالا خسته بود و هنوز خوابیده بود.
صبحونه رو خوردم و از مامان خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم.
رفتم پیش آنا و جنر فر نشستم.تا رسیدن به مدرسه درمورد اینکه به کدوم بچه ها کارت بدیم حرف میزدیم.وارد
کلاس شدیم همه اومده بودن.معلم هم نبود،
رفتم جلوی بچه ها و گفتم-اهم اهم سلام بچه ها.خوب شاید بعضیاتون بدونید کهآخر هفته تولدمه و میخوام اونو تو
سالن بزرگ شهر بگیرم.و بزرگتر ها هم تو این جشن نیستن و فقط خودمون بچه ها هستیم.خب هر کسی میخواد
بیاد بگه تا بهش کارت بدم و امیدوارم به هممون خوش بگذره!
همه بچه ها با شنیدن این حرفم تولدمو تبریک گفتنو منم بهشون کارت دعوت دادم.
romangram.com | @romangram_com