#جادوی_چشم_آبی_پارت_104
رامونا-تو اتاقشه.....سلنا برو پیشش حتما از دیدن تو خوشحال میشه.
چشمی گفتم وکوله پشتیمو گذاشتم پیش مامان و رفتم تو اتاق دانی.
بیشتر وسایل اتاقش آبی بود.
داناتلو یه پسر با موهای قهوه ای تیره با پوستی گندمی رنگ و چشمای خاکستری روشن بود.
خیلی خوشگل بود.
ولی اصلا شبیه دایی و زندایی نبود.در اتاق رو نصفه باز کردم ببینم چیکار میکنه؟!!دیدم نشسته پشت صندلی داره و
داره درساشو میخونه.
ای وایی!!باز این اینجوری تو خونه میگرده!!!صدبار بهش گفتم تو خونه بدون تیشرت نباش ولی مگه حرف تو
گوشش میره!!!
یه شلوارک روی زانو مشکی رنگ پوشیده بود.تیشرت ابی رنگشم روی تختش بود.
آهشته و پاورچین پاور چین رفتم پشتش.!!!دستامو گذاشتم جلوی چشماش.
صدامو کلفت کردمو گفتم-اگه گفتی من کیم؟ داناتلو خنده ای کردو گفت-گوشفند پشمالو.
عصبانی شدمو یه دونه کوبوندم تو کلش و گفتم-گوسفند خودتی.....پسره ی بتربیت تیشترتتو بپوش.
و به سمت در اتاق رفتم. داناتلو هم سریع پرید روی تختش تیشرتشو پوشید و قبل از اینکه من برم اومد جلوی در و
گفت-کجا خانوم خانوما؟تشریف داشتی!
سلنا-نه دیگه شما داشتی با گوسفند حرف میزدی!
و منم گوسفند نیستم.میخواستم جاخالی بدم از کنار در رد شم ه با یه حرکت منو گرفتو گذاشت روی کِتفِش!! با
اینکه 33سالش بود ولی خیلی هیکلی بود و زورشم زیاد بود!
سلنا-اه له شدم دانیــــــــــــــی!!!منو بزار پایین... داناتلو-چقدر وول میخوردی بچه!دو دقیقه تکون نخورد.بعد منو
گذاشت روی صندلی و گفت-خوب حالا آشتی؟
romangram.com | @romangram_com