#جادوی_چشم_آبی_پارت_103
بچه ها هم که منتظر بودن من این حرف رو زنم شروع به تشویق کردنش کردن.
و من از درون حرص میخوردم واون با یه لبخند پیروز مندانه ای به من نگاه میکردن.
فهمیدم که یه رقیب درسی تو کلاس پیدا کردم.....
داشتم از حرص خوردن میترکیدم....جنی فر-سلنا حالا که چیزی نشده؟تو سوال کردی اونم جواب داد.
داد زدم-جنی فر ساکت!اعصابم خورده.امروز بعد از ظهر نمی تونم بیام برای خرید فردا میریم.مامان امروز امده بود
دنبالم.
سوزان-سلام خوشگل مامان!مدرسه خوب بود.
اخمی کردم و کمر بندمو بستم.
سلنا-اصلا امروز مدرسه خوب نبود.بعد از ظهر هم نمیریم خرید فردا میریم....میشه منو امروز ببری پیش دانی؟
سوزان-باشه میبرم ولی نمیخوای برای مامان بگی که امروز چی شد؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم که یعنی نه.
سوزان-باشه برای نهار میبرمت پیشش.
و به سمت خونه ی دای توبی رفتیم......بعد از ده دقیقه به خونه دایی رسیدیم.خونشون خیلی قشنگ بود.چون دور تا
دورش پر از گل و گیاه بود.
و یه گلخونه هم کنار خونشون داشتند.یه درخت بزرگ هم اونجا بود که بابا و دایی برامون توش خونه ی درختی
درست کردن.مامان در زد.زن دایی رامونا درو باز کرد با دیدن ما لبخندی زد و گفت-سلام سوزان عزیزم چه خبرا؟
بعد منو دیدو گفت-سلنا خانوم هم که اومده.
بعد ما رو به داخل راهنمایی کرد.
9
مامان روی مبل نشست و گفت-رامونا داناتلو کجاست؟
romangram.com | @romangram_com