#ایسکا_پارت_99


اون مرد که فهمیده بودم اسمش امیره، سرش رو تکون داد و هیچی نگفت. هنوز همه با تعجب به امید خیره شده بودن و اون گنده هم دیگه جرأت نکرد چیزی بهش بگه؛ اما امید بدون اینکه به کسی توجه کنه، به‌سمتم اومد که مات داشتم نگاهش می‌کردم. به چشمام زل زد و اخماش غلیظ‌تر شد. بدون حرف دستم رو تو دستش گرفت و به‌سمت در خروجی کشوندم.

همون‌جور که داشتم دنبالش کشیده می‌شدم، پرسید:

- ماشین آوردی؟

- آره.

- سوئیچ.

سوئیچم و از تو کیف درآوردم و بهش دادم. با هم سوار ماشینم شدیم؛ اما اون جای راننده نشست. بدون اینکه حرکت کنه، به خیابونا زل زد و گفت:

- این وقت شب تو اینجا چی‌کار می‌کردی؟

صداش آروم بود اما...

اما چرا من این‌قدر مضطرب بودم؟ آب دهنم رو قورت دادم و با من‌من گفتم:

- خب... تولد دوستم بود منم...

با حساسیت آشکاری سمتم برگشت و با غیظ گفت:

- دوستت؟ نکنه همون مرتیکه‌ی دورگه رو میگی؟

اصلاً اون لحظه به این فکر نکردم که به امید ربطی نداره چرا من اینجام. به این فکر نکردم که اون حق نداره این‌جوری باهام رفتار کنه. به این فکر نکردم که چرا در مقابل خشمش این‌قدر موش میشم. به اینا اصلاً فکر نکردم.

فقط یه چیزی توی ذهنم بود. چه‌جوری جوابش رو بدم که عصبی‌تر نشه.

- نه! تولد سوزان نامزد دیوید بود.

حرفم رو قطع کرد و با پرخاش گفت:

- جالبه! تولد اون دختر بوده؛ اما تو رو‌به‌روی یه مرده دیگه نشسته بودی انگار خیلیم باهاش راحت بودی. نه؟

- امید...

با صدای بلندی گفت:

- این چه لباساییه پوشیدی؟ تقصیره اون مرتیکه مـسـ*ـت نیست که میاد گیر میده بهت تقصیره خودته. همه چیتو انداختی بیرون که همه ببینن و لـ*ـذت ببرن؟ آره؟

romangram.com | @romangram_com