#ایسکا_پارت_100


آره‌ی آخر رو همچین با فریاد گفت که دستام رو روی گوشام گذاشتم.

- داد نزن! من نمی‌خواستم کسی با دیدنم لـ*ـذت ببره. لباسای من خیلیم خوبه از خیلیا پوشیده‌تر بودم. چرا این‌جوری برخورد می‌کنی تو؟

چشمای سرخش رو توی چشمام کوبوند و با خشم گفت:

- تو چی‌کار به دخترای دیگه داری؟ همه‌ی شکمت دراومده نیاز، یقه‌ت بازه، خط سین...

حرفش رو خورد و نفسش رو فوت کرد. نگاهش رو دوباره به خیابونا دوخت.

دروغه که بگم خیلی از داد و بیدادش ناراحت شدم. یه دروغه خیلی‌خیلی بزرگه!

داشتن ته‌دلم قند آب می‌کردن حسابی! حساس شده بود. شایدم می‌شد به این حساسیت بگم غیرت! وقتی به این فکر کردم که اون مرد رو به‌خاطر من کتک زد، ناخواسته نیشم شل شد.

در سکوت روند و رسوندم خونه. کنار در رو ترمز زد. نگاهش کردم. هنوزم اخمو بود. گلوم رو صاف کردم و با صدای آرومی گفتم:

- خودت چه‌جوری می‌خوای بری؟

توی همون حالت گفت:

- می‌خوام قدم بزنم.

با لحن نرمی اسمش رو صدا زدم.

- امید؟

- بله؟

نگاهش رو می‌خواستم پس دوباره صداش زدم:

- امید؟

نگاهم کرد؛ اما هنوز جدی و سرسخت بود.

- امشب واقعاً تولد سوزان بود. با دیوید رفته بودن خلوت کنن...

حرفم رو قطع کرد و با لحن آرومی گفت:

- حرف من چیز دیگه‌‌ایه نیاز. چرا همچین لباسایی پوشیدی؟ برای یه تولد، اونم تو همچین جایی چرا این‌قدر به خودت رسیدی؟ چرا؟

romangram.com | @romangram_com