#ایسکا_پارت_101


- امید اینجا واشنگتنه پوشیدن این‌جور لباسا خیلی عادیه! از تو تعجب می‌کنم که این‌قدر روی این موضوع حساسیت نشون میدی.

اخماش رو بیشتر توی هم فرو کرد. دوباره نگاهش رو ازم گرفت. لعنتی! دوست داشتم فقط بهم خیره شه.

- اینجا هر قبرستونی که می‌خواد باشه. من کاری به فرهنگ و دخترای دیگه ندارم نیاز؛ اما دوست ندارم تو این‌جوری لباس بپوشی.

با سماجت پرسیدم:

- چرا باید مدل لباس پوشیدن من برای تو مهم باشه؟

نیم‌نگاهی بهم انداخت و بعد از مکث کوتاهی گفت:

- بی‌خیال!

و بلافاصله از ماشین پیاده شد.

منم به‌سرعت از ماشین پیاده شدم و صداش زدم.

- امید؟

ایستاد؛ ولی برنگشت. آسمون غرش کرد. یه خرده سکوت کردم و بعدش گفتم:

- ازت ممنونم بابت حمایتی که ازم کردی.

ریزش بارون شروع شد. صدای آرومش به گوشم رسید:

- خواهش می‌کنم!

نایستاد تا حرف دیگه‌ای بزنم. رفت! دستاش توی جیب‌هاش بود و به‌آرومی قدم برمی‌داشت. بارون تند و بی‌رحمانه می‌بارید. به در ماشین تکیه داده بودم و رفتن مرد مقتدر و ویولنیست روبه‌روم رو نگاه می‌کردم.

***

امروز دوشنبه بود و هر دوشنبه گروه استراحت داشت. حالا چه‌جوری باید با امید کارام رو هماهنگ می‌کردم؟

از اون شب به بعد خیلی باهام سرسنگین رفتار می‌کرد البته منم زیاد به پروپاش نمی‌پیچیدم. دلیلی هم نداشت که بخوام برم چیزی رو از دلش دربیارم؛ چون من کاری نکرده بودم. اون خودش خیلی داشت حساسیت نشون می‌داد. اونم بی‌دلیل و بدون هیچ توضیحی.

خیلی سخت بود برام که الان بخوام باهاش قرار ملاقات بذارم. دلم نمی‌خواست فکر کنه که می‌خوام منت‌کشی کنم.

لعنت به تو ماریا!

romangram.com | @romangram_com