#ایسکا_پارت_9


بهزاد نگاه جذابش رو به چشمای پریناز دوخت و با لحن صمیمی و دوستانه‌ای گفت:

- پری اگه تو نبودی، نصف این موفقیت هم وجود نداشت. من یکی که واقعاً به وجودت افتخار می‌کنم.

لبخندش عمیق‌تر شد. مهربونی توی تک‌تک اعمالش بیداد می‌کرد.

- من به تنهایی نمی‌تونم کاری انجام بدم، این شماها بودین که گروه بزرگ رندان رو به اینجا رسوندین.

خیلی‌خیلی با تواضع حرف می‌زد.

دوست داشتم که احساسم رو نسبت به او بیان کنم؛ پس گفتم:

- پریناز خانوم ایشون راست میگن، با اینکه من توی گروهتون نیستم؛ اما از همون دور شاهد پشتکار و تلاش شما بودم، نه تنها من بلکه همه‌ی مردم ایران.

دوباره لهجه‌ی آمریکاییم خودش رو نشون داد و مثل همیشه، بعد از تموم‌شدن جمله‌م دندونام رو از شدت عصبانیت بهم فشار دادم. من ایرانی بودم و دلیلی نداشت که مثل خارجیا لهجه داشته باشم. فقط خودم و خدا می‌دونستیم که روزی چند ساعت تمرین می‌کنم که این لهجه‌ی لعنتی از بین بره.

وقتی این حرف رو زدم، چشمای درشت و قشنگش برق زد و گفت:

- ممنونم عزیزم؛ اما من سر حرفم هستم. اگه این بچه‌ها نبودن، من به هیچ‌جا نمی‌رسیدم.

ترجیح دادم که دیگه چیزی نگم. دیگه داشت زیاد از حد مسئله رو تعارفی می‌‌کرد و من اصلاً این چیزا رو نمی‌پسندیدم. خب کارت خوبه، قبول کن و از بقیه هم به اندازه‌ی کوپنشون تشکر کن، نه اینکه هی تعارف کنی و ارزش کارت رو پایین بیاری. مهربونی بیش از اندازه‌ش، یه جورایی دلم رو زد.

بهزاد با لحن خنده‌داری گفت:

- باشه بابا. وقتی دنده‌ت بیفته رو یه چیز، ول‌کنش نیستی‌ها.

و بعد از این حرف، بلافاصله با صدای بلندی گفت:

- پاشا به این خدمه‌هات بگو بیان سفارشاتو بگیرن، مردیم از گرسنگی.

سروصدای همه بلند شد. به این هیاهوی دوستانه نگاه کردم و یه لبخند کم‌رنگ روی لبم اومد. صمیمیت و شوخیاشون بامزه بود.

پریناز با خنده گفت:

- خوبه که مردم بیان ما رو توی این شرایط ببینن؟ واسه یه لقمه نون داریم پاشای بدبخت رو می‌کشیم.

بهزاد روی صندلی لم داد و گفت:

- پری جون شکم‌گرسنه این چیزا حالیش نیست.

romangram.com | @romangram_com