#ایسکا_پارت_8
- سلام نیاز جان. حالت خوبه؟
- سلام. ممنونم. شما خوبی؟
- با اجرایی که امشب بچهها داشتن (پاشا مدیر برنامهی گروه پریناز پرنیان بود، همون که امشب رفته بودیم کنسرتش ) عالی عالیم.
- آره، خیلی خوب بود اجراشون. تبریک میگم.
- خیلی خیلی ممنونم. راستش به مناسبت همین موفقیت، یهو تصمیم گرفتم همه رو برای شام به رستوران خودم دعوت کنم و الانم برای همین مزاحمت شدم. میخوام دعوتت کنم و خوشحال میشم که همراه با صنم بیای اونجا و مجلسمون رو منور حضورت کنی.
نیمنگاهی به صنم که چشماش از شدت هیجان و استرس اندازه توپ بسکتبال شده بود، انداختم. خندهم گرفت؛ اما سعی کردم که جلوی خودم رو بگیرم.
- آدرس رو برام بفرست.
لحن پاشا پر از شادی و صنم از گردنم آویزون شد.
- خیلی خوشحالم کردی. الان میفرستم برات. فعلاً خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و با خنده گفتم:
- ولم کن. بذار درست رانندگی کنم تا حداقل سالم برسیم رستوران.
محکم لپم رو بوسید و ازم جدا شد.
- الهی من قربونت برم که اینقدر گلی! وای، اگه امشب نمیرفتم اونجا، میمردم.
فقط به خاطر صنم قبول کردم و اگه فقط خودم میخواستم برم، بههیچوجه دیگه پیشنهادش رو نمیپذیرفتم. چه خواسته چه ناخواسته پاشا، به من بیاحترامی کرده بود! اما دلم برای صنم و نگاه مظلومش سوخت و دوست نداشتم که شبش رو با غدبازیهای تمامنشدنیم خراب کنم.
وقتی به رستوران رسیدیم، صنم دستم رو کشید و با هم داخل شدیم و کنار پریناز، بهزاد و روشنا (نوازندههای گروهش) نشستیم.
مثل همیشه، در سکوت فقط بیننده بودم.
روشنا با خوشحالی دستاش رو به هم کوبید و با یه لحن رویایی گفت:
- هیچوقت امشب رو فراموش نمیکنم. وقتی اونهمه ابهت رو از خودمون دیدم، باورم نشد.
پریناز لبخند ملیح و مهربونی زد و رو به او گفت:
- آدم هر چقدر تلاش کنه، نتیجهش رو میگیره. ما هم نتیجهی تلاشهای زیادمون رو گرفتیم.
romangram.com | @romangram_com