#ایسکا_پارت_7


- قبول نمی‌کنه. منم نمیام.

- ...

- انگار خوشش نیومده که پاشا مستقیماً دعوت نکرده.

- ...

- من که مشکلی ندارم و می‌دونم که این چند وقته، بنده خدا چقدر سرش شلوغ بوده؛ اما خب نیازه دیگه. خودت بهتر می‌شناسیش.

- اکی. قربونت. بای.

با هم از برج میلاد خارج شدیم، ماشین رو هم نگهبان برامون از پارکینگ بیرون آورد.

وقتی سوار شدیم، بلافاصله حرکت کردم. به قیافه‌ی دمغ و توهم صنم لبخند زدم و گفتم:

- چرا این ریختی شدی؟

با ناراحتی گفت:

- به خدا خیلی اداواصول داری. می‌ذاشتی می‌رفتیم دیگه.

با آرامش گفتم:

- یاد بگیر که برای شخصیت خودت ارزش قائل باشی. اگه ما برای پاشا اهمیت داشتیم، خودش زنگ می‌زد و شخصاًً دعوتمون می‌کرد، نه اینکه بره به رضا بگه. حالا اگه باهاش صمیمی بودیم، اشکالی نداشت؛ اما رابـ ـطه‌ی پاشا با ما در حد یه همکاره، رابـ ـطه‌ی ما رسمیه و این‌طور دعوت‌کردن یه توهین به طرف مقابله.

دهنش کج شده بود و با بی‌حوصلگی به سخنرانیم گوش می‌کرد. قیافه‌ش خیلی بامزه شده بود و باعث شد که لبخند عمیقی روی لبم جا خوش کنه.

- حالا این قیافه رو به خودت نگیر. هر کی ندونه فکر می‌کنه که تو کوزتی و منم زن تناردیه‌م و هی دارم عذابت میدم. همین‌الان می‌برمت بهترین رستوران تهرون تا حالشو ببری.

آهی کشید و با لحن ناراحتی گفت:

- بگو بهترین رستوران دنیا. الان همه جمعشون جمعه و دارن حالشو می‌برن.

اومدم جوابش رو بدم و تا حدودی قانعش کنم که گوشیم زنگ خورد. پاشا بود.

- بله؟

صدای مردونه و جاافتاده‌ش توی گوشم پیچید.

romangram.com | @romangram_com