#ایسکا_پارت_10


روشنا که به‌تازگی با بهزاد وارد رابـ ـطه شده بود، با لحن عاشقانه و طنازی رو به او گفت:

- الهی من فدای شکم‌گرسنه‌ت بشم که هیچ‌وقت سیر بشو نیست.

بهزاد لبخند عمیقی روی لباش جا گرفت و در جواب روشنا گفت:

- چند دفعه بهت گفتم که سر مسائل بیخودی جون خودتو قسم نده خانومم؟!

روشنا به‌جای جواب‌دادن، لوندانه خندید و چشمک جذابی نثارش کرد.

صنم با پاش محکم بهم زد. نگاهش کردم و از دیدن قیافه‌ی پر از حسرتش، نزدیک بود که با صدای بلندی زیر خنده بزنم؛ اما بازم خودم رو مثل همیشه نگه داشتم. همچین با هیجان نگاهشون می‌کرد که انگار داشت فیلم هندی می‌دید. می‌دونستم که عاشق این‌جور چیزاست و همیشه دنبال شاهزاده‌ی سوار بر اسب سپیدش بود.

چشمم به پریناز خورد، صورتش از صنم هم خنده‌دارتر شده بود. همچین دهنش رو کج کرده بود و نگاهشون می‌کرد که معلوم بود که حسابی از این حرکات عاشقونه چندشش شده. یه‌خرده بچه‌ها صحبت کردن و بعدش گوشی پریناز زنگ خورد و به پایین رفت.

غذاها رو آوردن، من هم بی‌توجه به بقیه، شروع به غذاخوردن کردم.

بهزاد نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:

- توی جمعمون راحت نیستی؟

سرم رو بلند کردم و یخ‌زده به او خیره شدم. همون‌جور که گفتم، ارتباط گیریم با مردها اصلاً خوب نبود. خیلی سرد و در حد یه کلمه جوابش رو دادم.

- راحتم.

به خاطر نوع بیانم کمی جا خورد؛ اما سعی کرد که به روی خودش نیاره.

- آخه دیدم همش ساکتی، گفتم شاید معذب باشی. اصلاً فکر نکن که اینجا غریبه‌ای، تو الان جزئی از این جمعی.

برام مهم نبود که نیتش چیه که داره این حرفا رو می‌زنه، به نظرم داشت چرت‌وپرت می‌گفت. توی اون جمع من فقط یه مهمان بودم و دلیلی نداشت که بخوام صمیمانه رفتار کنم. به خاطر همین استدلالم، ترجیح دادم که جوابش رو ندم و باز مشغول خوردن غذای لذیذم شدم، سقلمبه‌ی صنم توی پهلوم هم باعث نشد که بخوام جواب بهزاد رو بدم. برای همین خودش دست‌به‌کار شد و برای اینکه سکوتم بی‌ادبی تلقی نشه، لبخندی مصلحتی روی لباش نشست و خودش جواب بهزاد رو داد.

- کلاً نیاز همیشه اینجوریه، کم‌حرف و آروم.

بهزاد سرش رو تکون داد و هیچی نگفت. معلوم بود که از طرز رفتار من خوشش نیومده؛ ولی مگه برای من مهم بود؟

بعد از گذشت چند دقیقه، یهو صدای خنده و حرف‌زدن افراد حاضر توی رستوران خاموش شد و جیک کسی در نیومد. ما که طبقه‌ی بالا بودیم، نفهمیدیم که چی شده و متعجب به همدیگه نگاه کردیم.

صدای بلند پریناز توی محوطه پیچید.

- بچه‌ها می‌خوام یه خبری بدم.

romangram.com | @romangram_com