#ایسکا_پارت_11


این رو که گفت، لبخند عمیقی روی لبای بهزاد نشست و با شیطنت به روشنا خیره شد. انگار می‌دونست که خبر پریناز چیه.

بعد از مکث کوتاهی ادامه داد و گفت:

- من دارم ازدواج می‌کنم.

صدای شادی بلند بچه‌ها رستوران رو لرزوند. همه از جاشون بلند شده بودن و دست می‌زدن، اکثرشون هم به‌سمت پریناز هجوم بردن. تنها کسایی که عکس‌العملمون با دیگران فرق داشت، یکی من بودم که مثل ماست همه رو نگاه می‌کردم و یکی هم روشنا بود که رنگ صورتش با شنیدن این خبر، خیلی‌خیلی زرد شد. مشکوک نگاهش کردم و ابروهام ناخواسته بالا رفت. چرا این‌جوری شد؟ بهزاد هم حواسش به روشنا نبود و هی داشت با دستش سوت می‌زد. صنم هم که به پایین رفته بود، با سرعت دوید و بالا اومد. چشماش گرد و نیشش اندازه دهن تمساح باز شده بود. با نفس‌نفس روی صندلی نشست.

- اگه گفتی که طرف کیه؟ هنوز من هم باورم نمیشه که خودشه.

نگاهی به این همه شوق و ذوقش کردم. درمورد اینکه پارتنر پریناز رو ببینم یا بشناسم، کنجکاو نبودم. صنم دوباره ادامه داد و گفت:

- همون پسره‌س که توی فراری نشسته بود.

این چه آدرسی بود؟! خیلی از پسرا توی فراری می‌شینن. انگار فهمید که متوجه نشدم که منظورش به کیه. با هیجان بیشتری گفت:

- بابا همون که امشب پشت چراغ‌قرمز چشممو گرفته بود. همون که فکرکردیم مدله. همون که خیلی اخمو بود.

فهمیدم. چه جالب! فقط همین؟ چه جالب! واقعاً اون موقع هیچ حسی نسبت به این تصادف نداشتم.

صنم با هیجان ادامه داد:

- اما مدل نیست. الان که از نزدیک دیدمش، فهمیدم که کیه. سردار رئوفه، سردار علی رئوف، فرمانده سپاه و اعجوبه‌ی نظام ایران.

اخمام رو توی هم کردم و بی‌حوصله گفتم:

- خب که چی؟ درضمن من این سردار مردارا رو نمی‌شناسم.

آروم روی سرم کوبید و با هیجان بیشتری گفت:

- خیلی خری به قرآن. این یکی فرق می‌کنه، پرستیژ و قیافه‌ش با همه‌ی سردارا متفاوته و همین‌طور سنش. جوون‌ترین سردار افتخاری ایرانه.

شونه‌هام رو بالا انداختم و لیوان نوشابه‌م رو از روی میز برداشتم. واقعاً نمی‌فهمیدم که چرا این‌قدر ذوق و شوق داره. پسره نخبه‌ی نظامه؟ پولداره؟ خوش‌تیپه؟ خب مبارک صاحبش.

- به من ربطی نداره.

بالا اومدن و با دیدنشون کنار هم یه‌خرده تعجب کردم. جثه‌ی ظریف پریناز در کنار هیکل تنومند سردار، تضاد زیادی داشت؛ البته از نظر چهره هم خیلی متفاوت بودن. صورت پریناز از مهر و بخشندگی و لبخند پر بود؛ اما سردار فقط اخم و خشونت در چهره‌ش هویدا بود؛ اما خیلی بهم میومدن و دوتاییشون معروف و خوش‌چهره بودن. توی اون لحظه از خدا خواستم که این زوج تا آخر عمر بهترین زندگی رو با هم تجربه کنن، خواستم که اگه عشقی بینشون وجود داره، واقعی و جاودان باشه.

همه با هم صحبت می‌کردن و من اصلاً توجهی به حرفاشون نداشتم. حتی یه کلمه از مکالمه‌شون رو نمی‌شنیدم و توی خوردن غذام غرق شده بودم. تا حالا از غذاهای رستوران پاشا نخورده بودم؛ اما می‌دونستم که ازاین‌به‌بعد جزء مشتری‌های پایه ثابتش میشم؛ چون غذاهاش خیلی لذیذ و خوش‌مزه بود. صنم با آرنجش آروم به پهلوم زد و به پریناز که منتظر به من خیره شده بود، اشاره کرد و زیر لب آروم زمزمه کرد:

romangram.com | @romangram_com